یادم است در زمان جنگ قرار بود از محلی به عراق حمله شود و ناگهان یکی از بچه‌های سپاه آمد گفت که «من خواب دید‌م امام گفته حمله نکنین. فعلاً دست نگه دارین.»

بابا فرصت به هیچ کس دیگر نداد و گفت «خواب دیدن ممنوعه، عزیز من. دیگه نمی‌خواد واسه‌ی این جنگ خواب ببینی. این فرمانده‌ها نشستن کلی نقشه کشیدن، کلی برنامه‌ریزی کردن، کلی تدارک دیدن، کلی نیرو آوردن، کلی مهمات آوردن. اون وقت از راه نرسیده، رفتی گرفتی خوابیدی، اومدی برای ما خواب دیدی؟ مگه می‌شه این همه آدم رو معطل یک خواب کرد؟ برو، عزیز من! برو بذار به کارمون برسیم.»

به نقل از احمد مهدی‌زاده، ص ۱۱۶ و ۱۱۷٫