بابا آن روزها ماشین نداشت. یکی از بازاری‌های آشنا رفته بود یک اُپل خریده بود و آورده بود داده بود به‌اش و گفته بود «خوب نیست حاج آقای ما پیاده گز کنه توی این تهران درندشت. باشه خدمت‌تون، بلکم این جوری بتونیم از زیر خجالت‌تون دربیاییم.»

می‌خواست بابا را نمک‌گیر کند. آن روزها خیلی‌ها از این رسم‌ها داشتند.

گذشت تا روزی که این بنده‌ی خدا با شاگردش دعواش شد و هر دوشان پاشدند آمدند پیش بابا تا او بگوید کی مقصر است بابا حرف هر دوشان را شنید و حق را داد به شاگرد.

طرف گفت «اصلاً ازت توقع نداشتم، حاج آقا، که جلو این بچه کوچیکم کنی.» بابا رفت کلید ماشین را از راننده‌اش گرفت آورد چون خودش رانندگی بلد نبود آمد پیش این بنده خدا، کلید را داد به‌اش و گفت «من هم از شما توقع نداشتم، حاج آقا، که بخوای دنیام رو به آخرت بفروشم.»

به نقل از احمد مهدی‌زاده، قاصد خنده رو، ص ۱۱۳٫