عاشق اسم حسینم علیه السلام
صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلویک روز تماس گرفت که نمیتواند برای تولد بچهاش برگردد. گفت «عموی بچهی من تویی و باید جور برادرت را بکشی.» رفتم دنبال خانم و ...
یک روز تماس گرفت که نمیتواند برای تولد بچهاش برگردد. گفت «عموی بچهی من تویی و باید جور برادرت را بکشی.» رفتم دنبال خانم و ...
مدام برایم نام مینوشت. از کارهایی که میکرد. از اخباری که میشنید. از اوضاع جبهه. درد دل میکرد و پیگیر بچههای واحد تدارکات شهر خوی ...
اواسط پاییز سال بعد، مهدی باکری فرستاد پیاش که تسویه کند از سپاه خوی و برود لشکر عاشورا. خانمش پا به ماه بود. گفتم «علی! ...
کسی حق نداشت پیش او غیبت کند یا پشت سر کسی حرف نامربوطی بزند. یک واحد تدارکات بود و یک دنیا توقع بهجا و بیجای ...
یک روز رفته بودیم پادگان حر. مش صفر خبر آورده بود که یکی از گاوهایمان زاییده است. علی داشت سر و گردن گوساله را تیمار ...
ناهار را میآمد پیش ما که با کارگرها بخورد. یک روز که نمیآمد، کارگرها دست به غذا نمیزدند تا بیاید. نمازش را هم همان جا ...
سقف کنسولخانه کاهگلی بود و باید عایق کاری میشد. علی نگران بود بارانهای پاییزی شروع شوند و سقف چکه کند. سپرده بود فکر عایق پشت ...
در شهر بین نیروهای سیاسی سر نگاه به مسائل، اختلاف نظر بود و هر کسی میخواست سپاه و امکانات و نیروی تبلیغی و میدانیاش را ...
سپاه خوی بنا بود تبدیل شود به سازمان نظامی مستقل و کارآمدی که ساختمان سه طبقهی اجارهای کوچهی وزیری، گنجایش نیروهایش را نداشت و به ...
بعد از ازدواجش بیشتر از قبل با هم صمیمی شدیم. مهمان به خانه بردن را دوست داشت. خیلی راحت و بی تکلف بود در پذیرایی ...
آن سالها به خاطر کمبود نفت، سوخت زمستانی به صورت کوپنی توزیع میشد و مردم برای تهیه نفت در مضیقه بودند. علی برای سپاه سهمیهی ...
آن موقع، آسیابهایی توی شهر بود که گندم مردم را آرد میکردند. بیشتر خانهها تنور و اسباب نانوایی داشت و مردم هر چند وقت یک ...
از وقتی دستش میرفت توی جیب خودش، مدام پی کمک به این و آن بود. شبها کیسهی آرد میبرد میگذاشت دم در خانهی همسایههایی که ...
یک روز با حسن مهدیدوست رفته بودیم تبریز برای تحویل مهمات. غروب نبود که رسیدیم خوی. علی مانده بود تا خیالش از بابت سالم رسیدن ...