خندهی معنیدار
صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلومیخواستم هر طور شده، خودم را به عملیات برسانم. ازطرفی نمیشد مثل دفعهی قبل کار را سپرد دست کس دیگری و در رفت. کار توزیع ...
میخواستم هر طور شده، خودم را به عملیات برسانم. ازطرفی نمیشد مثل دفعهی قبل کار را سپرد دست کس دیگری و در رفت. کار توزیع ...
کار ستادی بهم نمیساخت. یگان رزمی را بیشتر دوست داشتم. محل انبار و اسلحهخانه، طبقهی زیرزمین مقرّ سپاه بود و من بنا به مسئولیتی که ...
ورودی شهر همدان نگه داشت و دو کیلو نارنگی خرید. جاده لغزنده بود و علی خسته از ده دوازده ساعت رانندگی، راضی نمیشد جایمان را ...
وقتی شهید شرفخانلو لجستیک تیپ حضرت ابوالفضل را تحویل گرفت، من را گذاشت مسئول تأمین سوخت. کارم این بود که هر روز میرفتم قرارگاه نجف ...
یک روز آقا مهدی باکری در صبحگاه لشکر گفت «مردم هم نیرو به جبهه میفرستند، هم پول و لباس. ما باید دقت کنیم که اینها ...
علی روی کوچکترین مسائل دقیق بود. حساسیت ویژهای هم روی اسراف داشت. به رابطین تدارکاتی گردانها سپرده بود چشم بگردانند بین سنگرها و چادرها و ...
یک شب علی آمده بود سرکشی گردان ما. بچهها را جمع کردم در حسینهی گردان و بعد از نماز گفتم «امشب میزبان برادر شرفخانلو مسئول ...
یک بار دم غروب وقتی داشتیم جمع میکردیم برویم، یکی از بچههای واحد عملیات با توپ و تشر آمد سراغش. علی توی اتاق خودش بود. ...
تدارکات مسئول و جوابگوی همهی نیازهای بچهها بود. از تأمین سوخت و لوازم گرمایشی بگیر تا تسلیحات و رتق و فتق امور خورد و خوراک ...
هر از گاهی غیبش میزد. با همه ی صمیمیتی که بینمان بود، حریمی داشت که اجازه نمیداد از یک جایی به بعد نزدیکتر شوم. دلم ...
علی گونیهای نخود و کشمش و آجیل را سپرده بود به خیاطان که در بستههای کوچک بستهبندی کنند و اگر نامهای و پیامی بین اقلام ...
کمکهای مردمی به جبههها را معتمدین و ریش سفیدهای شهر میآوردند و بیشترشان پیرمردهای مؤمن و متدینی بودند که دوست داشتند در جبهه کاری بهشان ...
رابط تدارکاتی یکی از گردانهای اردبیل سید نوجوان و سر به هوایی بود، موسوی نام، با قدی کوتاه و جثهای ریز که هنوز پشت لبش ...
آخرهای آذر بود که آمد خوی؛ رفتم استقبالش. گفت میرود پسرش را ببیند. آمدیم دم خانهشان. سپرد بمانم تا برگردد. خیلی طول نکشید که برگشت. ...