نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم؟
صفحاتی از زندگی شهید محمود کاوه«به بچّههای سپاه بانه کمین زدهاند.»– کجا؟– توی گردنهی خان. در حوالی شهر بانه.– کسی هم طوریش شده؟آمدهایم همین را بگوییم. بگوییم نتوانستیم جنازههاشان را ...
«به بچّههای سپاه بانه کمین زدهاند.»– کجا؟– توی گردنهی خان. در حوالی شهر بانه.– کسی هم طوریش شده؟آمدهایم همین را بگوییم. بگوییم نتوانستیم جنازههاشان را ...
اوایل سال راحت میآمدند توی دهات رفت و آمد میکردند میرفتند. حتّی توی شهر هم میآمدند. امّا با آمدن محمود و برف و آن ضد ...
گفتم «میخواهم دامادت کنم. چون و چرا هم نمیخواهم بکنی. فقط بگو خودت کسی را سراغ داری؟»داشت.گفت «میتواند پا به پام بیاید.»رفتیم خواستگاری. اذنش را ...
یادمست آقاش میخواست برود جبهه.بش گفت «قدمت روی چشم. ولی با خرج خودت بیا. نشنوم یک وقت با بچّهها آمده باشی آ.»یک بار دیگر آمدیم ...
نمیگذاشت برویم بدرقهاش. بدش میآمد. میگفت «مگر کجا دارم میروم که همه باید بفهمند؟»عکسهاش هنوز هست که هیچ وقت از جلو نگرفته. اصلاً نمیگذاشت کسی از ...
بیشتر عملیاتهای آن منطقه باید با مشارکت ارتش انجام میشد و مسؤول هماهنگی و پشتیبانی ارتش صیاد شیرازی بود. آن بار دعوتش کرده بودیم بیاید ...
روی ارتفاع و خسته از سه شب ماندن؛ و تشنه و گرسنه از بیغذایی و تنهایی. دوازده سیزده نفر بیشتر نبودیم. غذامان فقط انجیرهایی بود ...
هیچ کس نمیدانست کی شکار را زده.میگفتند از جنگل که رد میشدهاند، کاوه یا یکی دیگر، شلیک میکند میزندش. و این کار از نظر قانون ...
کلاس اوّل بود یا دوم دبستان –درست یادم نیست- که آقام پسته میآورد خانه و ما میشکستیم که کمک خرجمان باشد. محمود صبحها میرفت مدرسه، ...
شب عید سال ۶۲ بود. یک پیت هفده کیلویی روغن برداشتم، آبش کردم، گذاشتمش سر آتش. آب جوش آمد. روش روغن قلپ قلپ میکرد. یک ...
کاوه گفت «بوکان، میخواهیم برویم آزادش کنیم. بیشماها هم اصلاً نمیشود.»گفتم «من تا نروم یک خبر نگیرم نمیآیم.»محمود گفت «اصلاً با هم میرویم مشهد. یک ...
بیست روزی میشد آمده بودم مشهد که شب آمد به خوابم. با لباس نظامی و تک و تنها.گفت «مرا تنها میگذاری؟»گفتم «جان تو دلم نمیخواست. ...
منصوری معاون محمود پسرم میگفت «نشسته بودیم دم سنگرمان. عراقیها آتشی به پا کرده بودند که هر کس میرفت جلو، یا شهید میشد یا زخمی ...
جایزهیی که برای سرش گذاشته بودند شده بود چند میلیون تومان و او اصلاً عین خیالش نبود. آمدند توی مغازهام نارنجک انداختند از بینش ببرندش، ...