دوست باوفا
شهید مهدی باکریمهدی از پنجرهی کلاس به بیرون زل زده بود. برف هوف هوف میبارید. باد تندی، دانههای برف را میرقصاند و به این سو و آن ...
مهدی از پنجرهی کلاس به بیرون زل زده بود. برف هوف هوف میبارید. باد تندی، دانههای برف را میرقصاند و به این سو و آن ...
اهالی یک محل، عصبانی آمدند شهرداری، توی اتاقی که من و مهدی آنجا مینشستیم و جواب مردم را میدادیم.میگفتند: آخر تو چه میدانی که ما ...
مهدی آن حالت خودمانی بودن با زیر دستان شهرداری را، در جبهه هم داشت.یک بسیجی نقل میکرد که من راننده بودم و فرماندهی لشکر دستور ...
یک روز مسؤول کارگاه شن و ماسه آمد پیش من، خیلی شرمنده، گفت: به آقای شهردار بیاحترامی کرده، چه باید بکند که او را ببخشد.گفتم: ...
یک شب از ساعت ده قریب به ۱۲ ساعت باران بارید. تلفنی به ما اطلاع دادند که در بعضی نقاط سیل آمده است.من آقا مهدی ...
آقا مهدی کسی نبود که با کت و شلوار شیک بیاید، دستش را به کمرش بزند و دستور بدهد.با یک لباس معمولی آمد و پیش ...
فروتنی و تواضع او موجب شده بود که محبوب قلوب آشنایان و بیگانگان گردد. برای خدا کار میکرد و از این رو، داشتن مقام برایش ...
در جریان آسفالت «حسین آباد»، «علی آباد» و «جواد آباد» بود که خود پیشاپیش کارگران کار میکرد و حتی خود کارگرها نیز نمیدانستند که او ...
وقتی مهدی آمد شهرداری، کارکنانش تحویلش نمیگرفتند، نه آنها، حتی ارباب رجوع هم نمیتواسنت باور کند همچون آدمی، افتاده و محجوب بتواند شهردار شهرستان باشد. ...
به همدیگر فشار میآوردند و ناگهان چند نفر از صف بیرون میافتادند و باز سر جای خود بر میگشتند. او هم خواهی نخواهی خندهاش گرفته ...
بسیجی پیری داشتیم که متولی حمّام صحرایی پادگان دزفول بود. پیرمرد با حالی بود و سعی میکرد به هر نحوی شده، به بسیجیها خدمت بکند.آقا ...
گرمای ۴۰ درجه ی ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توی پادگان دزفول، بیرون از چادرها و سنگرها پرندهای پر ...
از لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (علیه السلام) به لشکر ۳۱ عاشورا در نزدیکی دزفول منتقل شده بودیم. هنوز کسی از فرماندهان این لشکر را ...
یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی میکرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که ...