فقط ایمانش کامل باشد
شهید محمد بروجردیاوّلش جرأت نمیکردم به او بگویم، ولی بعد از کلّی فکر کردن، بالاخره خودم را قانع کردم که اگر بفهمد، رضایت خواهد داد؛ چون با ...
اوّلش جرأت نمیکردم به او بگویم، ولی بعد از کلّی فکر کردن، بالاخره خودم را قانع کردم که اگر بفهمد، رضایت خواهد داد؛ چون با ...
از همان دوران کودکی، مدیر و مدبّر بود؛ چه در کارگاه و چه در خانه. با وجود این که در خانه، فرزند بزرگتر از او ...
اواخر تابستان ۱۳۶۱ بود. قرار بود دو روستا را آزاد کنیم؛ رفته بودیم برای پاکسازی. دو دسته تانک از ارتش آمده بود و تعدادی از ...
حاجی (شهید بروجردی) گفت: «میریم سنندج. اسلحه و مهمات چی داریم؟»سید گفت: «زیاد نیست، دو تا کلاشینکف، دو تا یوزی، دو تا کلت و یک ...
سال ۱۳۶۱ بود. قرار بود در منطقهی «جوانرود» عملیاتی صورت گیرد. پیش از انجام عملیات، من به همراه چند تن از برادران، مأمور شدم که ...
سال ۱۳۵۷ بود. بروجردی آمد پیش من و گفت: «یک قبضه کلت میخواهم. میخواهم کار یک ساواکی را تمام کنم.»گفتم: «من یک قبضه اسلحه دارم، ...
معمولاً یک کُت بلند به اندازهی یک اُورکت میپوشید که جیبهای بزرگی داشت. به نحوی که هر جیبش تقریباً یک گونی کوچک میشد!یکی از روزها ...
دوره، دورهی گردن کُلفتی بود. آن زمان هر کس که توی محل عربده کشی میکرد و از چهار نفر زهر چشم میگرفت، بعدها میتوانست هر ...
در طول ده سال زندگی مشترکمان، هیچگاه ندیدم که نماز محمّد قضا یا حتی دیر شود. در طول مسافرتهایی هم که با هم داشتیم، هرگاه ...
توی چلهی زمستان، که حتی از زور برف و سرما چارپادارهای «امامزاده داوود» از رفتن به آنجا خودداری میکردند، میگفت: «بریم امامزاده داوود». آن هم ...
سال ۶۰ بود، زمانی که نیروها بسیج شدند تا جادهی «بانه – سردشت» را پاکسازی کنند. جمعی از نیروهای آموزشی و پاسداران پادگان آموزشی شهدای ...
هرگز دوست نداشت مطرح شود. هرگاه از جایی برای فیلمبرداری از او میآمدند، فوراً گروه فیلمبرداری را به جای دیگر حواله میداد.میگفت: «برید با بچههایی ...
یک روز صاحب کار محمّد، مرا خواست و گفت: «این پسره کلّهاش باد داره، باید یک فکری به حال او بکنین که کمی سر عقل ...
پس از انقلاب با بروجردی به دنبال خانه میگشتیم. آن موقع خانهی مصادرهای زیاد بود. نشانی یکی از آن خانههای مصادرهای را گرفتیم. این خانه ...