سرباز امام زمان(عج)
شهید سید مجتبی علمدارمتوجه شدم، آقا سیّد با من صحبت نمیکند! تا چند روز همینطور بود.دل به دریا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم. گفتم: «آقا سید، ...
متوجه شدم، آقا سیّد با من صحبت نمیکند! تا چند روز همینطور بود.دل به دریا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم. گفتم: «آقا سید، ...
نیمههای شب بیست و یک رمضان بود. حال همسرم هر لحظه بدتر میشد. خیلی نگران بودم. با کمک همسایهها قابله خبر کردیم.کمی سحری خوردم. در ...
اغلب نیروها در صبحگاه و یا کلاسهای آموزشی حضور به موقع نداشتند! این مسئله باعث نگرانی سیّد مجتبی شد. چند بار به طُرق گوناگون به ...
بالاخره راضی شد بگوید! هر بار که در خانه از او میخواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نمیزد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل میکرد.اما ...
در کردستان بر روی ارتفاعات مستقر بودیم. چشمهی زلالی در آنجا قرار داشت. بچّهها به کمک یک لوله، آب را به قسمتهای پایین منتقل کرده ...
مادرش میگفت: «در خانه نشسته بودم. مثل هر روز چشم انتظار سیّد بودم؛ چشم انتظار لحظهای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند ...
فرزند اول من در همان خانه به دنیا آمد. او دختری بود که به همراه خودش خیر و برکت را به خانه ما آورد.دو سال ...
سید مجتبی علمدار، فرزند سیّد رمضان، در سحرگاه بیست و یک ماه رمضان در یازدهم دی ماه سال ۱۳۴۵ در شهر ولایتمدار ساری و در ...