نامه به پدر
شهید سید مجتبی علمداربابا مجتبی سلام.امیدوارم خوب باشی.حال من خوب است و شاید بهتر از همیشه. راستی حتماً میدانی که از نوشتن اولین نامهام برایت حدود یک سال ...
بابا مجتبی سلام.امیدوارم خوب باشی.حال من خوب است و شاید بهتر از همیشه. راستی حتماً میدانی که از نوشتن اولین نامهام برایت حدود یک سال ...
دوم خرداد ۷۶ در پیش بود. عدهای از دوستان سیّد که به جناح چپ معروف شده بودند دور هم نشسته بودند.مرتب از کاندیدای مورد حمایت ...
چند سال بعد از شهادت رسید، خداوند به من فرزندی عطا کرد. خیلی خوشحال بودم. امّا پزشکان خبر بدی به من دادند فرزندم دچار مشکل ...
خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم. اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم. ...
آقا سیّد مجتبی علمدار را خیلی اتفاقی شناختم. زمستان بود. برای خریدن نوار یکی از مداحان به نمایشگاهی که در شهرمان دایر بود رفتم. نوار ...
مدتی بود که در میدان منتظر مسافر بودم، حالا که میخواستم بروم نمیتوانستم تکان بخورم! ده تا تاکسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند. همان ...
گروهی را آماده کردم و رفتیم ساری. ابتدا به سراغ لشکر ۲۵ رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. گفتیم میخواهیم دربارهی سردار شهید، سیّد مجتبی ...
همسر من بعد از ماجرای فرش رنگی ارادت عجیبی به سیّد مجتبی پیدا کرد. همیشه شبهای جمعه به کنار مزار او میرفتیم و برای او ...
از طرف لشکر گفتند: «برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سیّد آماده کن.»من هم آخر شب، به منزلمان در بابل رفتم. با پارچه ...
سید را آنها شناختند که خود آسمانیاند. آنها که خود مسافران من الحق الی الخلق هستند. علامه حسن زاده آملی او را شناخت. زمانی که ...
نمیدانم چطور سر از ساری درآوردم! چطور بر سر مزار سیّد مجتبی رفتم. چطور برادرش را ملاقات کردم و…احساس می کنم هیچ کدام اینها دست ...
وقتی میخواستند پیکر سیّد را به خاک بسپارند، چند نفری از دوستان و مداحان و علما بالای سرش رفتند تا به وصیت او عمل کنند.آن ...
وقتی سیّد حالش به هم خورده بود. استاد صمدی آملی از علامه درخواست دعا کرده بودند. ایشان فرموده بودند: «کاری با سیّد نداشته باشید، تمایل ...
آمدم بالی سر سید. بدنش کبود شده بود. اصلاً حال خوبی نداشت. وقتی بالای سرش رسیدم گفت: «حمید، بگو این چیزا رو از دستم در ...