چند سال بعد از شهادت رسید، خداوند به من فرزندی عطا کرد. خیلی خوشحال بودم. امّا پزشکان خبر بدی به من دادند فرزندم دچار مشکل بود.

به تمام پزشکان حاذق چه در تهران و چه در مازندران مراجعه کردیم. آن‌ها راهی برای درمان نمی‌دیدند. مدتی پسرم را در دستگاه قرار دادند؛ امّا باز بی‌فایده بود.

قرار بود دوباره پسرم را به بیمارستان ببریم و بستری کنیم. شب قبل از آن، در عالم رؤیا سیّد را دیدم. چهره‌ای بسیار نورانی داشت. پیراهن سیاه و شالی سبر بر گردنش داشت.

من ناراحت فرزندم بودم. به سمت من آمد و گفت: «فرزندت شفا گرفته، فرزند بیمه حضرت زهرا (علیها السلام) شده»

صبح که از خواب بیدار شدم، بسیار اشک ریختم. از خدا خواستم به آبروی سیّد مجتبی خوابم را به حقیقت تبدیل کند.

وقتی وارد مطب می‌شدم تمام بدنم می‌لرزید. دکتر پسرم را خوب معاینه کرد. بعد از مدتی فکر کردن رو به من کرد و گفت: «از نظر علم پزشکی به دور است، امّا فرزند شما انگار که شفا گرفته! اثری از بیماری در او نیست.»

من به همراه خانواده بسیار گریه کردیم و خدا را شکر کردیم. بعد از آن دیگر پسرم مشکلی نداشت.

من معتقدم سیّد مجتبی آن قدر به خدا و ائمه نزدیک بود، آن قدر به بی‌بی فاطمه زهرا (علیها السلام) ارادت داشت که به واسطه‌ی آن‌ها نزد خداوند صاحب آبرو بود که خداوند درخواست سیّد مبنی بر شفا یافتن فرزندم را رد نکند.

علمدار، آقایان درخشی سیّد طاهری، ص ۲۲۵٫