مدتی بود که در میدان منتظر مسافر بودم، حالا که می‌خواستم بروم نمی‌توانستم تکان بخورم! ده تا تاکسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند. همان حین متوجه جوانی که چفیه دور گردنش انداخته بود شدم.

انگار اهل آبادان بود. به همراه یک ساک کوچک به سمت من آمد. زد به شیشه‌ی ماشین. شیشه را پایین کشیدم و گفتم : «بفرمایید.»

گفت: «من را تا آرامگاه می‌برید؟»

نگاهش کردم و گفتم: «بله، بفرمایید.»

تا نشست توی ماشین چشمش به عکس سیّد افتاد که چسبانده بودم روی شیشه. دستی روی آن کشید و شروع کرد به گریه کردن. تعجب کردم و گفتم: «آقا، قضیه چیه!؟»

گفت: من این سیّد را نمی‌شناختم. یک ماه پیش رفتم شهر قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس ایشان. ناخودآگاه به سمت آن عکس کشیده شدم. چهره‌ی معصومانه‌ای داشت. رفتم داخل مغازه. عکس و نوارهای مداحی سیّد را خریدم.

شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای مداحی سید. شبی در خواب سیّد را دیدم که به سمت من آمد. دعوتم کرد که سر مزارش بیایم و زیارت عاشورا بخوانم. به سیّد گفتم : “من اصلاً تا حالا شمال نرفته‌ام. چه جوری بیام و پیدات کنم. گم می‌شوم.”

نرفتم و فراموشش کردم. چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد و گفت: “چرا نمی‌آیی سر مزارم؟!»

از خواب که بلند شدم سریع وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور می‌کرد.

سیّد آمد و تکانم داد و گفت: ” پاشو رسیدی.”

ناگهان چشم‌هایم را باز کردم. همان موقع راننده گفت: “ساری جا نمونید.” سریع پیاده شدم و راه افتادم. ناخواسته به سمت ماشین شما آمدم.

وقتی گفتم پسردایی و داماد خانواده سیّد هستم تعجبش بیشتر شد. رساندمش آرامگاه.

بعد ماندم و گفتم: ” شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم. باید برویم منزل سید” گفت: “اصلاً غیر ممکنه.”

گفتم ” درِ خانه سیّد به روی کسی بسته نیست چه برسد به این‌که خودش دعوت کرده باشد.”» 

علمدار، حمید فضل‌نژاد، ص ۲۱۰ و ۲۱۱٫