گروهی را آماده کردم و رفتیم ساری. ابتدا به سراغ لشکر ۲۵ رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. گفتیم می‌خواهیم درباره‌ی سردار شهید، سیّد مجتبی علمدار، فیلم تهیه کنیم.

به ما گفتند درجه‌ی سیّد سردار نبوده، او سروان بوده. با خودم فکر کردم که روایت فتح درباره‌ی سرداران فیم تهیه می‌کند، نه…

کسی زیاد تحویل نگرفت. پس از مدتی با ن راحتی برگشتیم تهران. به روایت فتح اعلام کردم که ادامه نمی‌دهیم.

شب آمدم خانه، نیمه های شب خواب عجیبی دیدم.

دو نفر سیّد با لباس سبز به سمت من آمدند. به من گفتند: «رفتی به جایی تا از نوادگان ما فیلم بگیری، اما برگشتی؟!»

با ترس از خواب پریدم. به آنچه در خواب دیده بودم فکر می‌کردم. رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. همان خواب دوباره تکرار شد.

صبح اول وقت رفتم روایت فتح. گفتم می‌خواهم برای سیّد کار کنم. تعجب کردند. وسایل سریع آماده شد، به همراه عوامل حرکت کردیم.

در ساری دوباره همان مسائل پیش آمد. کسی همکاری نمی‌کرد!

در همان محل لشکر ۲۵ نشسته بودیم که یکی از دوستان آقا مجتبی (مجید کریمی) آمد! گفت: «در خواب سیّد را دیدم که گفته برو لشکر. بچه‌های روایت فتح منتظر کمک هستند. برو کمکشان کن.»

رفتیم با خانواده‌ی شهید علمدار دیدار کردیم. رفقای او هم جمع شدند. بعد به همراه گروه رفتیم و از شب تا نزدیک صبح برنامه ضبط کردیم. خیلی عجیب بود. همه خاطرات او زیبا و در عین حال غمبار بود.

برگشتیم تهران. برنامه در چهار قسمت آماده شد. بعد از مدتی دوباره از روایت فتح با من تماس گرفتته و گفتند: «اگر این چهار قسمت را پخش کنیم، هشتاد درصد بینندگان به شدت متأثر می‌شوند. بهتر است آن را کم کنید.»

ما هم صحنه‌هایی را که ممکن بود مردم را ناراحت کنند کوتاه کردیم. بنابراین تبدیل به دو قسمت شد.

وقتی توسط روایت فتح برنامه علمدار پخش شد، خیلی از دوستان شهید سیّد مجتبی علمدار، که در شهرستان‌های دیگر بودند و از شهادت او خبری نداشتند، متوجه شدند و مثل سیل به سمت ساری سرازیر شدند.

این برنامه یکی از پرمخاطب‌ترین برنامه‌های آن سال بود.

علمدار، حمید فضل‌الله نژاد، از قول آقای عبدالحسین برزیده، ص ۲۰۸ و ۲۰۹٫