تو را نشناختم!
شهید عباس باباییبرای مرخصی به زادگاهم رفته بودم. پس از مراجعت به پایگاه، خانوادهام را در مقابل منزل پیاده کردم و برای انجام کاری قصد رفتن به ...
برای مرخصی به زادگاهم رفته بودم. پس از مراجعت به پایگاه، خانوادهام را در مقابل منزل پیاده کردم و برای انجام کاری قصد رفتن به ...
به همدیگر فشار میآوردند و ناگهان چند نفر از صف بیرون میافتادند و باز سر جای خود بر میگشتند. او هم خواهی نخواهی خندهاش گرفته ...
هر وقت از او میپرسیدند در سپاه چه کارهای، میگفت: «من در سپاه جارو میکشم.» واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه، مستخدم است. ...
به یاد کاظم آوردم که آن سال اولین عید زندگی مشترکمان است. دلم میخواست حالا که کاظم برگشته است، خانه تکانی کنیم و وسایل نو ...
منتظر یک عملیات بودیم. چند روز بدون این که خبری از حمله باشد، صبر کردیم. یک روز صبح آمد پیش من و گفت: «لباسهایت را ...
رفیقم گفت: «چیه پدرجان؟ چرا این قدر ناراحتی؟»پیر مرد گفت: «این تدارکات گردانمون مگه میذاره آدم راحت باشه؟»رفیقم گفت: «چطور؟»پیر مرد گفت: «چهار قلم جنس ...
ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاهها رفتم. یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی ...
بسیجی پیری داشتیم که متولی حمّام صحرایی پادگان دزفول بود. پیرمرد با حالی بود و سعی میکرد به هر نحوی شده، به بسیجیها خدمت بکند.آقا ...
در سالن اجتماعات دانشکدهی مهندسی، یادوارهی شهدای انقلاب و جنگ، جای سوزن انداختن نبود. همهی مسئولین آمده بودند. چشم چرخاندم دیدم نیست! هر چه التماس ...
گرمای ۴۰ درجه ی ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توی پادگان دزفول، بیرون از چادرها و سنگرها پرندهای پر ...
از لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (علیه السلام) به لشکر ۳۱ عاشورا در نزدیکی دزفول منتقل شده بودیم. هنوز کسی از فرماندهان این لشکر را ...
قرار بود جلسهای در دفتر ایشان برگزار شود. همراه تعدادی از برادران بسیجی به اتاق برادر رنجوری مقدم رفتیم. یکی از برادران تا آن موقع ...
به عادت همیشه، هر روز یک نفر شهردار ساختمان میشد تا نظافت و پذیرایی و شست و شو را بر عهده بگیرد؛ اما متأسفانه وقتی ...
یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی میکرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که ...