بگذار این سر آفتاب بخورد
شهید مرتضی شادلومرتضی توجّه ویژهای به مسائل اعتقادی و عرفانی داشت.در گرمای سوزان تابستان بستان، موهای سر خود را با تیغ تراشیده بود. وقتی از او سؤال ...
مرتضی توجّه ویژهای به مسائل اعتقادی و عرفانی داشت.در گرمای سوزان تابستان بستان، موهای سر خود را با تیغ تراشیده بود. وقتی از او سؤال ...
هیچ کس از خانواده اطلاع نداشت که او دورهی تخریب را گذرانیده است. وقتی از دوستان شنیدیم که او تخریب رفته، معترض شدیم. امیر در ...
حرفهای احمد مثل همیشه روحیّهی ما را عوض کرد. او به ما گفت: «بدون اخلاص نمیشود وارد میدان شد.»شاید باور نکنید. پس از آن گره ...
حسن یک سال قبل از شهادت، نهج البلاغهای را به من هدیه کرد که در صفحهی اوّل آن نوشته بود: «إنشاءالله با استفاده از این ...
در یکی از روزهای گرم تابستان سال ۶۴، پس از صرف ناهار با سایر دوستان که اکثراً فرهنگی و دبیران دبیرستانهای استان یزد و مسؤولین ...
اواخر جنگ بود، قبل از پذیرش قطعنامه. متأسفانه آن روحیات اوّلیه، اندکی رنگ باخته بود. گهگاهی حرکاتی از بعضیها سر میزد که با شأن و ...
ازش پرسیدم «تو فکر میکنی مهدی چه جور آدمیست؟»گفت «مرد. به معنای واقعی کلمه مرد.»یک سال بیشتر اختلاف سن نداشتند و حمید به او به ...
من توی بسیج بودم، خانهمان هم جای دوری بود که ماشین رو نبود. باید بیست سی دقیقه پیاده میرفتیم تا به جاده میرسیدیم. فراموش نمیکنم ...
آمدیم ارومیه و آمدند پیشوازمان و یکی از خانمهای فامیل گفت «خستهی راهها برگشتند.»همهاش فکر میکنم که «یعنی ما فقط خستهی راهها بودهایم؟»فکر میکنم «یعنی ...
من با خیلی از شهدا بودهام، ولی از هیچ کدامشان نمیتوانم بگویم. گاهی خودم را تربیت میکنم، یعنی کتاب میخوانم، عبادت میکنم، تا شاید فرجی ...
من مدام گوشم به رادیو بود که اخبار جبهه را پخش میکرد. تا اینکه تلفن همسایهی بالایی زنگ زد. یقین داشتم با من کار دارند. ...
یک بار گفت «میآیی نماز شب بخوانیم؟»گفتم «اوهوم.»او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم ...
با آمدن آسیه خیلی خوشحالی کرد. آقا مهدی از تبریز، زنگ زد گفت «بچه چیه؟»گفتم «دختر.»به شوخی گفت «برای جبهه فرمانده گردان میخواهیم. دختر میخواهیم برای ...
حمید همیشه میگفت «عمر مفید من از زمانی شروع شد که رفتم پهلوی مهدی.»من بهش گفتم «حمید! میدانی عمر مفید من از کِی شروع شد؟»در ...