ثقلین
TasvirShakhesshaid681

تو را نشناختم!

شهید عباس بابایی

برای مرخصی به زادگاهم رفته بودم. پس از مراجعت به پایگاه، خانواده‌ام را در مقابل منزل پیاده کردم و برای انجام کاری قصد رفتن به ...

TasvirShakhesshahid680

در صفِ غذا!

شهید مهدی باکری

به همدیگر فشار می‌آوردند و ناگهان چند نفر از صف بیرون می‌افتادند و باز سر جای خود بر می‌گشتند. او هم خواهی نخواهی خنده‌اش گرفته ...

TasvirShakhesshahid679

در عین ناباوری

شهید ناصر قاسمی

هر وقت از او می‌پرسیدند در سپاه چه کاره‌ای، می‌گفت: «من در سپاه جارو می‌کشم.» واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه، مستخدم است. ...

TasvirShakhesshahid678

می‌ارزید دو تا مشت بخوریم!

شهید کاظم رستگار

به یاد کاظم آوردم که آن سال اولین عید زندگی مشترکمان است. دلم می‌خواست حالا که کاظم برگشته است، خانه تکانی کنیم و وسایل نو ...

TasvirShakhesshahid27

لباس همه را شسته بود!

شهید حسن مداحی

منتظر یک عملیات بودیم. چند روز بدون این که خبری از حمله باشد، صبر کردیم. یک روز صبح آمد پیش من و گفت: «لباس‌هایت را ...

TasvirShakhesshahid610

بیا برویم، خودم درستش می‌کنم!

شهید گمنام

رفیقم گفت: «چیه پدرجان؟ چرا این قدر ناراحتی؟»پیر مرد گفت: «این تدارکات گردان‌مون مگه می‌ذاره آدم راحت باشه؟»رفیقم گفت: «چطور؟»پیر مرد گفت: «چهار قلم جنس ...

TasvirShakhesshahid676

پوتین‌های بی‌واکس

شهید عباس بابایی

ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاه‌ها رفتم. یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی ...

TasvirShakhesshahid674

برو آخر صف!

شهید مهدی باکری

بسیجی پیری داشتیم که متولی حمّام صحرایی پادگان دزفول بود. پیرمرد با حالی بود و سعی می‌کرد به هر نحوی شده، به بسیجی‌ها خدمت بکند.آقا ...

TasvirShakhesshhahid312

باید یکی ظرف‌ها را بشوید!

شهید حسن صوفی

در سالن اجتماعات دانشکده‌ی مهندسی، یادواره‌ی شهدای انقلاب و جنگ، جای سوزن انداختن نبود. همه‌ی مسئولین آمده بودند. چشم چرخاندم دیدم نیست! هر چه التماس ...

TasvirShakhesshahid671

قوطی‌های خالی را جمع می‌کرد!

شهید مهدی باکری

گرمای ۴۰ درجه ی ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توی پادگان دزفول، بیرون از چادرها و سنگرها پرنده‌ای پر ...

TasvirShakhesshahid670

خدمت کوچکی کردم!

شهید مهدی باکری

از لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (علیه السلام) به لشکر ۳۱ عاشورا در نزدیکی دزفول منتقل شده بودیم. هنوز کسی از فرماندهان این لشکر را ...

TasvirShakhesshahid650

ادای احترام

شهید اسحاق رنجوری مقدّم

قرار بود جلسه‌ای در دفتر ایشان برگزار شود. همراه تعدادی از برادران بسیجی به اتاق برادر رنجوری مقدم رفتیم. یکی از برادران تا آن موقع ...

TasvirShakhes640

چفیه من

شهید محمّد ابراهیم همّت

به عادت همیشه، هر روز یک نفر شهردار ساختمان می‌شد تا نظافت و پذیرایی و شست و شو را بر عهده بگیرد؛ اما متأسفانه وقتی ...

TasvirShakhesshahid635

من یک بسیجی‌ام، همین!

شهید مهدی باکری

یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی می‌کرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که ...

صفحه 51 از 77« بعدی...102030...4950515253...6070...قبلی »