حساسیت روی اسراف
صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلوعلی روی کوچکترین مسائل دقیق بود. حساسیت ویژهای هم روی اسراف داشت. به رابطین تدارکاتی گردانها سپرده بود چشم بگردانند بین سنگرها و چادرها و ...
علی روی کوچکترین مسائل دقیق بود. حساسیت ویژهای هم روی اسراف داشت. به رابطین تدارکاتی گردانها سپرده بود چشم بگردانند بین سنگرها و چادرها و ...
یک شب علی آمده بود سرکشی گردان ما. بچهها را جمع کردم در حسینهی گردان و بعد از نماز گفتم «امشب میزبان برادر شرفخانلو مسئول ...
یک بار دم غروب وقتی داشتیم جمع میکردیم برویم، یکی از بچههای واحد عملیات با توپ و تشر آمد سراغش. علی توی اتاق خودش بود. ...
تدارکات مسئول و جوابگوی همهی نیازهای بچهها بود. از تأمین سوخت و لوازم گرمایشی بگیر تا تسلیحات و رتق و فتق امور خورد و خوراک ...
هر از گاهی غیبش میزد. با همه ی صمیمیتی که بینمان بود، حریمی داشت که اجازه نمیداد از یک جایی به بعد نزدیکتر شوم. دلم ...
علی گونیهای نخود و کشمش و آجیل را سپرده بود به خیاطان که در بستههای کوچک بستهبندی کنند و اگر نامهای و پیامی بین اقلام ...
کمکهای مردمی به جبههها را معتمدین و ریش سفیدهای شهر میآوردند و بیشترشان پیرمردهای مؤمن و متدینی بودند که دوست داشتند در جبهه کاری بهشان ...
رابط تدارکاتی یکی از گردانهای اردبیل سید نوجوان و سر به هوایی بود، موسوی نام، با قدی کوتاه و جثهای ریز که هنوز پشت لبش ...
آخرهای آذر بود که آمد خوی؛ رفتم استقبالش. گفت میرود پسرش را ببیند. آمدیم دم خانهشان. سپرد بمانم تا برگردد. خیلی طول نکشید که برگشت. ...
یک روز تماس گرفت که نمیتواند برای تولد بچهاش برگردد. گفت «عموی بچهی من تویی و باید جور برادرت را بکشی.» رفتم دنبال خانم و ...
مدام برایم نام مینوشت. از کارهایی که میکرد. از اخباری که میشنید. از اوضاع جبهه. درد دل میکرد و پیگیر بچههای واحد تدارکات شهر خوی ...
اواسط پاییز سال بعد، مهدی باکری فرستاد پیاش که تسویه کند از سپاه خوی و برود لشکر عاشورا. خانمش پا به ماه بود. گفتم «علی! ...
کسی حق نداشت پیش او غیبت کند یا پشت سر کسی حرف نامربوطی بزند. یک واحد تدارکات بود و یک دنیا توقع بهجا و بیجای ...
یک روز رفته بودیم پادگان حر. مش صفر خبر آورده بود که یکی از گاوهایمان زاییده است. علی داشت سر و گردن گوساله را تیمار ...