کنار آنها که دوستشان میداشت
شهید حسین خرازیاز یک فرصت کوتاه استفاده کردیم و برای مرخصی به اصفهان آمدیم. مدتی بود با حاجی همسفر نشده بودم. نماز صبح را در مسجد ازنا ...
از یک فرصت کوتاه استفاده کردیم و برای مرخصی به اصفهان آمدیم. مدتی بود با حاجی همسفر نشده بودم. نماز صبح را در مسجد ازنا ...
حاج حسین که با سر و روی خاکی از خط برگشته بود و میخواست برای شرکت در جلسه به قرارگاه برود، ناچار بود سر وصورت ...
«سیّد» اگرچه نوجوانی بیش نبود، اما از همان نوجوانی هیچ علاقهای به دنیا نداشت و وابستگی به آن را سرچشهی تمامی لغزشهای آدمی میدید. یکی ...
یک بار دیگر آمد تدارکات لشکر، دیدم پوتینش پاره است.به یکی از نیروها (محمدوند) گفتم: «شمارهی پوتین آقا مهدی چند است؟»گفت: «گمانم شش.»گفتم: «یک جفت ...
به مهدی وقتی شهردار ارومیه بود، گفتم: «تو الان دیگر ازدواج کردهای، احتیاج داری، لااقل بگذار حقوقت را حساب کنیم بروی از حسابداری…»گفت: «من حقوقم ...
پس از انقلاب با بروجردی به دنبال خانه میگشتیم. آن موقع خانهی مصادرهای زیاد بود. نشانی یکی از آن خانههای مصادرهای را گرفتیم. این خانه ...
شبی در یکی از محورها نیمه شب از فرط خستگی داخل چادر بچّههای بسیجی میشود و تا صبح کنار آنها میخوابد. صبح وقتی بچّههای لشکر ...
بعد از ازدواج خانهای اجاره کردیم. روزی که قرار شد جهیزیهام را ببرم، گفت: این همه وسیله را برای چی میخواهی؟اصرار داشت که وسایل زیاد ...
روزی یک نامهی رمزی از قرارگاه ردهی بالاتر به لشکر ابلاغ شد. یادم میآید تیرماه بود و ساعت ۳ بعد از ظهر. گرمای طاقتفرسا همه ...
شهید بابایی بیشتر وقتها سرش را با نمرهی چهار ماشین میکرد. این موضوع علاوه بر وضعیت ظاهری و نوع لباسی که به تن میکرد، باعث ...
در طول جنگ تحمیلی، مدتی مسؤولین پشتیبانی و تدارکات (مارون یک) دزفول را به عهده داشتم. چند باری تیمسار بابایی را در لباس بسیجی در ...
دورهی ما، دبیرستانیها صبح و بعد از ظهر بودند.هر روز پیاده میآمد، پیاده هم برمیگشت، مثل خیلیها. از دور که میآمد، تابلو بود. راه رفتنش، ...
سید احمد مهدوی یکی از دوستان شهید بزرگوار محمود اخلاقی نقل میکند: «شهید بزرگوار محمود، بسیار انسان صریحی بود و مسألهای را که تشخیص میداد ...
عید با بچهها رفتیم اهواز دیدنشان. بعداز مدتها، خشکم زد. ناخودآگاه زدم زیر گریه. یک اتاق داشتند توی ساختمانهای کیانپارس.دو تا پتو از جهاد گرفته ...