ثقلین
TasvirShakhesSHAHID1

برادر من

شهید اسماعیل فرجوانی

 شهید حاج اسماعیل فرجوانی که یک دستش را در عملیات بدر تقدیم اسلام عزیز کرده بود، در پیامی به همرزمان خود چنین گفت: ‌ »برادر ...

TasvirShakhesmarefat7

علی وار

شهید حسین غفارخانی

عملیات مسلم بن عقیل بود و فرشته‌ها چشم انتظار بودند تا تو را خندان به آسمان‌ها ببرند. عملیات که شروع شد، تیری که قلبت را ...

TasvirShakhestamasok5

وقتی همه خواب بودند

شهید محمود خادمی

ساعت یازده شب بود که یکی از بچّه‌های سپاه دچار بیماری سختی شد. لازم بود که فوراً به بیمارستان منتقل شود. شهر هم توسط ضد ...

TasvirShakhesAhmadToosi

 دعاهای بی‌وقفه

شهید محمد حسن فایده

شبی توفیق داشتم تا برای سرکشی از خانواده‌ای، همراهش باشم. حومه‌ی بیرجند به منزل نیمه ویرانی رسیدیم. پیرزن قد خمیده‌ای به استقبالمان آمد. در گوشه‌ای ...

TasvirShakheskomak16

شهردار

شهید مهدی باکری

هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره ‌نشینی از یک طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آن‌ها نگذاشته بودند. ...

TasvirShakheskomak15

کفش نو

شهید علی چیت سازیان

نورز رسید و بابایش یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کنند، ...

TasvirShakheskomak17

خبر از داغ شقایق

شهید عیسی خدری

خیلی کم اتّفاق می‌افتاد که حقوق ماهیانه‌ی عیسی به منزل برسد. او وقتی از سپاه حقوق می‌گرفت، به سراغ مستمندانی که می‌شناخت، می‌رفت و ضمن ...

TasvirShakheskomak14

تقسیم لباس‌ها

شهید حسن بهمنی

حسن نُه سال داشت. روز پنجم عید بود. دیدم خیلی گریه می‌کند. به مادرش گفتم: «چرا این بچّه این قدر گریه می‌کند؟»مادرش گفت: «چیزی نیست، ...

TasvirShakheskomak12

امتحان ریاضی

شهید حمید قلنبر

ابتدای آموزگاری‌ام بود و از سوی منطقه‌ی بیست آموزش و پرورش تهران به گلتپه‌ی ورامین اعزام شده بودم. حمید برای دیدن من به روستا آمد. ...

TasvirShakheskomak11

پای برهنه

شهید علی ناظمی نارگانی

یکی از همسایگان پیرمرد پابرهنه‌ای بود که صحرا رفته بود. تابستان بود و هوا بسیار گرم و این پیرمرد پابرهنه مانده بود. محمد علی وقتی ...

TasvirShakhesvarzesh2

کلاه

شهید ابراهیم امیر عباسی

گفتم: «ابراهیم، سرما اذیتت نمی‌کنه مادر؟»گفت: «نه مامان، هوا خیلی سرد نیست.»هوا خیلی سرد بود، بینی و گونه‌هایش از شدت سرما سرخ شده بود، ولی ...

TasvirShakhesShahid5rrr

قلّک شکسته

شهید علی ذاکری

یک روز پسرم از من خواست که قلک خود را بشکند و برای خودش یک جفت کفش بخرد. پسرم علی خیلی کوچک بود و هر ...

TasvirShakhesAhmadToosi

درد آشنای محرومان

شهید شیخ علی مزاری

خدا گواه است که به چشم خودم دیدم که چند پیرزن، بر خون‌های خشک شده‌ی شهید مزاری بر سنگفرش کوچه بوسه می‌زدند. در حالی که ...

TasvirShakhesakomak9

اعتراض

شهید عباس بابایی

من قبلاً به عنوان کمک داروساز در بیمارستان بوعلی قزوین کار می‌کردم و شب‌ها نیز در داروخانه‌هایی که کشیک شبانه داشتند، مشغول به کار بودم.عباس ...

صفحه 39 از 70« بعدی...102030...3738394041...506070...قبلی »