رادیو
صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردیاز راه نرسیده رفت پیش پیکر گفت «اون رادیو رو خاموش کن.»رادیو صبح تا شب روشن بود. ترانه پخش میکرد. میرزا تازگیها از ترانه هم ...
از راه نرسیده رفت پیش پیکر گفت «اون رادیو رو خاموش کن.»رادیو صبح تا شب روشن بود. ترانه پخش میکرد. میرزا تازگیها از ترانه هم ...
میرزا پی حرف حق بود. هر کاری را که میدانست درست است انجام میداد. حتی اگر شده یواشکی. آن شبها تلویزیون سریالهای «مراد برقی» و ...
میرزا هر روز با موتور گازی میآمد سر کار. آن روز که از راه رسید، دیدم پیراهن سفیدش غرق خون است، یک گوشهی موتورش قُر ...
آخرین باری که دیدمش، سه روز قبل از شهادتش بود. صبح زود آمد. به اندازهی یک صبحانه خوردن ماند. مثل همیشه بیخبر آمد و با ...
یک روز بعد از نماز، توی مغازه نشسته بودم. فکر مهدی دوباره آمد سراغم «یعنی اسیر شده؟ شاید هم مجروح شده و گوشهی بیمارستانی افتاده. ...
یک بار مادرش خیلی دلش تنگ شده بود. چند وقتی هم بود خبری ازش نداشتیم. فقط میدانستیم توی سپاه دزفول است. دو نفری با مادرش ...
وقتی مهدی به دنیا آمد، وضع مالیمان خیلی خوب نبود. از همان بچّگی یاد گرفت که کار کند، زحمت بکشد. لطف خدا بود که آن ...
وقتی رسیدیم به نطقهای که باید مستقر میشدیم، چادرها را علم کردیم و پستهای نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. همان ...
موقع خیبر، توی واحد تبلیغات لشکر هفده بودم. خب کارمان ایجاب میکرد توی منطقه نمانیم و دائم در حال حرکت باشیم، توی خط خودی. بیشتر ...
آقا مهدی نمونهی یک آدم چند بُعدی بود. توی جمع بچّهها، بیادّعا و مظلوم و سر به زیر و توی عملیات و سر جای فرماندهیش، ...
مأمور شدیم به خط پدافندی پاسگاه زید؛ من و محمّد مغاری. وقتی رسیدیم آنجا، شب شده بود. آنقدر که راه آمده بودیم، رمق سرپا ایستادن ...
طرح کانالیزه کردن منطقههای جنگی، از عملیات خیبر باب شد. یادم هست یکی از بچّهها بود به نام شیخی. یک بعد از ظهری بود آمد. ...
محسن رضایی بعد از شهادت مهدی خیلی ازش تعریف میکرد، جوری که انگار مغز نظامی سپاه را از دست داده باشد. میگفت: «توی کارهای نظامی ...
مهدی اهل معرّفی کردن خودش هم نبود. کم پیش میآمد که بگوید من فرماندهی لشکرم، تا کارش راه بیفتد. آقا محسن تعریف میکرد: «یه بار ...