وقتی رسیدیم به نطقه‌ای که باید مستقر می‌شدیم، چادرها را علم کردیم و پست‌های نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. همان شب، مهدی زین الدّین همراه جواد دل‌آذر آمده بودند سرکشی. قبلش هم شناسایی بودند. شب را همان‌جا توی چادر ما خوابیدند. پست بعد از من ناصری بود. می‌دانستم کجا می‌خوابد. وقتی پاس من تمام شد، برگشتم و رفتم بالای سرش. پتو را کشیده بود رویش. صورتش معلوم نبود.

اسلحه را گذاشتم روی پایش و گفتم: «پاشو. نوبت نگهبانی توئه.» او هم بلند شد و بدون این‌که چیزی بگوید، رفت سر پست.

تازه چشم‌هایم گرم خواب شده بود که دیدم کسی تکانم می‌دهد. ناصری بود.

گفت: «الآن کی سر پسته؟»

گفتم: «مگه نرفتی؟»

گفت: «نه. جا نبود مجبور شدم آن طرف بخوابم. تو کی رو فرستادی سر پست؟»

هر دو بلند شدیم و رفتیم آن‌جا. دیدم خود زین الدّین است. اسلحه را انداخته بود روی دوشش و داشت با تسبیح ذکر می‌گفت. هر چه کردیم که اسلحه را بدهد و برود بخوابد، نداد.

گفت: «من این‌جا کار دارم. باید نگهبانیم رو بدم، شما برین.»

از پسش برنیامدیم و برگشتیم. ماند تا پستش تمام شود.

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: حسین رجب‌زاده