دوست باوفا
شهید مهدی باکریمهدی از پنجرهی کلاس به بیرون زل زده بود. برف هوف هوف میبارید. باد تندی، دانههای برف را میرقصاند و به این سو و آن ...
مهدی از پنجرهی کلاس به بیرون زل زده بود. برف هوف هوف میبارید. باد تندی، دانههای برف را میرقصاند و به این سو و آن ...
دیشب در خانهمان، با دختر خالهام صحبت میکردیم. گفتم ما در یک اتاق دوازده متری بدون فرش روی زمین زندگی میکنیم، امّا شغلمان قالی بافی ...
حاج محمّد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش. یادم ...
روزی یک جوان صوفی باخترانی را از خانقاه به سپاه آوردند. موهای بلند و تبرزین و کشکول داشت. حاج محمد وقتی او را دید، جلو ...
توی گردان ما یکی بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود! هیچ کس هم حریفش نمیشد. میفرستادنش برای نگهبانی؛ پستش را ترک میکرد و میرفت ...
اگر غیبتی میشنید یا حرفهایی که به کنایه موجب تضعیف انقلاب میشد، چهرهاش برافروخته میشد. دو دستش را به هم میمالید و بعضاً در آن ...
همیشه به نیروها طوری تذکّر میداد که کسی ناراحت نشود. سعی میکرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.یک بار، تدارکات لشکر مقدار ...
داخل سنگر فرماندهی نشسته بودم که ناگهان یکی از برادران در سنگر را باز کرد، داخل شد و بدون مقدمه شروع کرد سر حاج همّت ...
در ستاد لشکر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچّههای زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت میکرد. نمیدانستم حرفهایشان دربارهی چیست.آن ...
از توصیههای اوست:«اگر کسی برخوردی ناپسند با ما داشت و بعد طلب بخشش کرد، چه راست بگوید چه دروغ، باید او را عفو کنیم. اگر ...
به شدت از غیبت بدش میآمد. هر وقت اسم یکی از بچّهها را میآوردیم، مثلاً میگفتیم: «حسین.» میگفت: «حسین اینجا هست یا نه؟»نمیگذاشت کوچکترین حرفی ...
شب قبل از تشکیل سپاه همراه علی به باشگاه افسران رفته بودیم و گشت میدادیم. اسلحه دست علی بود. گفتم: «اسلحه را به من بده!» ...
جلال، ارتباط تنگاتنگی با حزب جمهوری داشت و در فعالیّتهای حزب بصورت گسترده شرکت میکرد. امّا پس از صدور فرمان حضرت امام خمینی (ره) از ...
حسن و بچّههای اطلاعات مأموریت داشتند ماشینهای مشکوک را تفتیش کنند، آنها یک منافق را دستگیر کرده بودند و او به ماشینهایی که میشناخت اشاره ...