ثقلین
TasvirShakhesshahid691

دوست باوفا

شهید مهدی باکری

مهدی از پنجره‌ی کلاس به بیرون زل زده بود. برف هوف هوف می‌‌بارید. باد  تندی، دانه‌های برف را می‌رقصاند و به این سو و آن ...

TasvirShakhesshahid754

با داستان راستان مرا متوجّه کرد

شهید حسین جوانان

دیشب در خانه‌مان، با دختر خاله‌ام صحبت می‌کردیم. گفتم ما در یک اتاق دوازده متری بدون فرش روی زمین زندگی می‌کنیم، امّا شغل‌مان قالی بافی ...

TasvirShakhesshahid893

چرا از خدا نمی‌ترسی؟

شهید محمّد گرامی

حاج محمّد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش. یادم ...

TasvirShakhesshahid893

با خوردن دو کشیده، همچنان خونسرد بود!

شهید محمّد گرامی

روزی یک جوان صوفی باخترانی را از خانقاه به سپاه آوردند. موهای بلند و تبرزین و کشکول داشت. حاج محمد وقتی او را دید، جلو ...

TasvirShakhesshahid891

با هم نگهبانی می‌دهیم!

شهید علی محمّدی‌پور

توی گردان ما یکی بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود! هیچ کس هم حریفش نمی‌شد. می‌فرستادنش برای نگهبانی؛ پستش را ترک می‌کرد و می‌رفت ...

TasvirShakheshahids890

در محل غیبت نمی‌ماند

شهید حسین روح الامین

اگر غیبتی می‌شنید یا حرف‌هایی که به کنایه موجب تضعیف انقلاب می‌شد، چهره‌اش برافروخته می‌شد. دو دستش را به هم می‌مالید و بعضاً در آن ...

TasvirShakhesshaid889

یک سؤال داشتم!

شهید محمد ابراهیم همّت

همیشه به نیروها طوری تذکّر می‌داد که کسی ناراحت نشود. سعی می‌کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.یک بار، تدارکات لشکر مقدار ...

TasvirShakhesshahid887

سعی کن خونسردیت را حفظ کنی

شهید محمد ابراهیم همّت

داخل سنگر فرماندهی نشسته بودم که ناگهان یکی از برادران در سنگر را باز کرد، داخل شد و بدون مقدمه شروع کرد سر حاج همّت ...

TasvirShakhesshahid888

 حرف حساب یعنی این!

شهید مهدی زین الدین

در ستاد لشکر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچّه‌های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می‌کرد. نمی‌دانستم حرفهایشان درباره‌ی چیست.آن ...

TasvirShakhesshahid885

قلب‌هایمان با هم مهربان باشد

شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی

از توصیه‌های اوست:«اگر کسی برخوردی ناپسند با ما داشت و بعد طلب بخشش کرد، چه راست بگوید چه دروغ، باید او را عفو کنیم. اگر ...

TasvirShakhesshahid884

نمی‌گذاشت غیبت کنم

شهید سید محمد ابراهیمی

به شدت از غیبت بدش می‌آمد. هر وقت اسم یکی از بچّه‌ها را می‌آوردیم، مثلاً می‌گفتیم: «حسین.» می‌گفت: «حسین این‌جا هست یا نه؟»نمی‌گذاشت کوچکترین حرفی ...

TasvirShakhesshahid736

 نمی‌توانم از فرمان مافوق سرپیچی کنم

شهید علی اصغر نجفی

شب قبل از تشکیل سپاه همراه علی به باشگاه افسران رفته بودیم و گشت می‌دادیم. اسلحه دست علی بود. گفتم: «اسلحه را به من بده!» ...

TasvirShakhesshahid761

به خاطر حرف امام، از حزب استعفا داد

شهید موفّق یامی

جلال، ارتباط تنگاتنگی با حزب جمهوری داشت و در فعالیّت‌های حزب بصورت گسترده شرکت می‌کرد. امّا پس از صدور فرمان حضرت امام خمینی (ره) از ...

TasvirShakhesshahid767

قانون خودش می‌داند

شهید حسن انفرادی

حسن و بچّه‌های اطلاعات مأموریت داشتند ماشین‌های مشکوک را تفتیش کنند، آن‌ها یک منافق را دستگیر کرده بودند و او به ماشین‌هایی که می‌شناخت اشاره ...

صفحه 51 از 116« بعدی...102030...4950515253...607080...قبلی »