ثقلین
TasvirShakhesborojerdi34-(1

منطقه از وجودش تاریک شده

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

منطقه‌ی هفت را که از منطقه‌ی یازده جدا کردند، حرف‌ها پشت سر بروجردی زیادتر شدند. کار به جایی رسید که هر کس به بروجردی نزدیک ...

TasvirShakhesborojerdi33-(1

پاپوش

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

هلی‌کوپتر محمد درست یک مرحله قبل از باز شدن جاده سقوط کرد. سال ۶۱ بود، ۲۰ آبان. آن روز آن‌قدر برف آمد که جاده بسته ...

TasvirShakhesborojerdi32-(1

بی‌مهری‌ها

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

داشتیم تلاش می‌کردیم قرارگاه حمزه را تشکیل بدهیم تا مسایل نظامی کردستان با وجود ارتش و سپاه و ژاندارمری در یک جا متمرکز بشود که ...

TasvirShakhesborojerdi31-(1

امر خدا

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

با آن همه جانی که گذاشت برای کردستان، نمی‌دانست چرا کارها این‌قدر به هم گره می‌خورند. تحلیل خودش این بود «به آخرش نزدیک‌ایم. مطمئن‌ام. منتها ...

TasvirShakhesshahidborojerd

رخت نو

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

من رفته بودم بوکان و یک جفت نیم چکمه‌ی جیرِ کرم رنگ گرفته بودم. بروجردی دیده بودشان. گفته بود «چه کفش‌های قشنگی!»گفته بودم «قابلی نداره.»گفته ...

TasvirShakhesshahidborojerd

از غافله عقب نمونیم؟

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

کاظمی که رفت، چون کارش زمین مانده بود، بروجردی حتی یک روز را هم تعطیل نکرد که مثلاً برود ختم و چه و چه. ماند ...

TasvirShakhesshahidborojerd

دلتنگی آخر

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

«می‌گه میرزاست، داداش ته؟»گوشی را گرفتم، حال و احوال‌اش را پرسیدم، دیدم صداش مثل همیشه‌اش نیست، پکر می‌زند.گفتم «چی شده، میرزا؟»گفت «به بچه‌ها بگو بیان ...

TasvirShakhesshahidborojerd

درس اخلاق حین عملیات

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

بارها شد که ضد انقلاب می‌َآمد روی بی‌سیم ما و شروع می‌کرد به فحاشی. بعضی از افسرها و سپاهی‌های جوان‌تر احساساتی می‌شدند و می‌خواستند جواب‌شان ...

TasvirShakhesshahidborojerd

برای نوکری شما آمدیم!

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

یک بار قرار بود یک ده بزرگ را پاکسازی کنیم. از توی خانه‌ها هنوز به طرف‌مان تیراندازی می‌کردند.محمد گفت «مردم نباید آسیب ببینن.»گفت «بچّه‌ها رو ...

TasvirShakhesshahidborojerd

قوم و خویش گمشده

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

پیاده، با لباس نظامی، راه افتادیم رفتیم توی روستا. هر کس را که می‌دید، چنان سلام و دیده بوسی می‌کرد، چنان حال و احوال خودش ...

TasvirShakhesshahidborojerd

نجات مردم

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

خیلی‌ها توی خودمان بودند که ورد زبان‌شان بود «باید ضد انقلاب رو از بین ببریم.»ولی بروجردی می‌گفت «باید مردم کردستان رو نجات بدیم.»همه‌ی هوش و ...

TasvirShakhesshahidborojerd

شوخی (اول چشمتون به آسمون باشه)

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

یک بار رفتیم یک منطقه‌ی را گرفتیم که تا حالا کسی نتوانسته بود بگیردش. ارتفاعی بود در شمال قصر شیرین و جنوب جوانرود، در منطقه‌ی ...

TasvirShakhesshahidborojerd

فقط دل به دست بیار

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

توی شهر چو افتاده بود «بروجردی رفته فئودال‌ها را مسلح کرده» و راست‌اش، این بابا، اصلاً از من حرف‌شنوی نداشت و دماغ‌اش را خیلی بالا ...

TasvirShakhesshahidborojerd

برای دل بچّه‌ها وقت گذاشتم

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

رفته بودیم میرآباد به بچّه‌ها سربزنیم که تا فهمیدند بروجردی آمده، آمدند دوره‌اش کردند و حتی براش توی صف ایستادند تا با فرمانده‌شان دیده بوسی ...

صفحه 1 از 512345