هلی‌کوپتر محمد درست یک مرحله قبل از باز شدن جاده سقوط کرد. سال ۶۱ بود، ۲۰ آبان. آن روز آن‌قدر برف آمد که جاده بسته شد. بچّه‌ها که آمده بودند برای ضربه‌ی آخر، مجبور شدند برگردند. بروجری و هاشمی مشاور عملیاتی‌اش- و عربستانی با هم رفتند سوار هلی‌کوپتر ۲۱۴ بشوند بروند ارومیه، که هلی‌کوپترشان توی راه خاموش می‌شود و سقوط می‌کند می‌افتد. هر سه‌شان شانس می‌آورند که زنده می‌مانند. بروجردی کمرش شکست و پاش داغان شد؛ و این درست زمانی بود که از تمام پُست‌های سازمانی مهم عزل‌اش کرده بودند. یعنی هیچ کاره‌ی هیچ کاره‌ی هیچ کاره بود. فکر کنم شده بود مسئول عملیات قرارگاه حمزه. تا بروجردی پاش را از منطقه گذاشت بیرون، آمدند سابقه‌ی کارش را توی سازمان مجاهدین انقلاب بیرون کشیدند و گفتند «گند زده» و آن‌قدر جوسازی کردند که با برداشتن‌اش از تمام پُست‌های سازمانی به خودشان بالیدند که «ریشه‌ی فساد رو قطع کردیم. مونده فقط شاخ و برگ‌هاش، که تا چند روز دیگه اون‌ها رو هم قلع و قمع می‌کنیم.»

همان روزها که مجروح شده بود، رفتم خانه‌اش برای عیادت. نه گذاشتم نه برداشتم گفتم «حاجی، چرا هیچی نمی‌گی؟»

گفت «چی بگم؟»

گفتم «از خودت دفاع کن.»

گفت «دیگه آب از سرم گذشته، اصغر جان.»

گفتم «چرا نمی‌ری بگی اگه رفتی توی سازمان، به دستور امام بود و اگه اومدی بیرون، باز هم به دستور امام بود؟»

گفت «این رو به کی بگم آخه؟ وقتی تو می‌دونی، خیلی‌های دیگه هم می‌دونن. گفتن من، الآن، با این جوی که علیه‌م راه افتاده، دردی رو از کسی دوا نمی‌کنه.»

گفتم «امتحان‌اش ضرر داره؟»

گفت «ضرر، نه، نداره؛ ولی وقتی چو افتاده که من آدم صادقی نیستم، هر قدر هم بیام قسم قرآن بخورم که دیگه توی سازمان نیستم، هر قدر هم پافشاری کنم که همین توی سپاه بودن‌ام نشون می‌ده که گوش به فرمان امام بوده‌م، باز هم گوش شنوایی پیدا نمی‌شه و… نه. بهتره سکوت کنم و… فقط منتظر بمونم.»

گفتم «منتظر چی؟»

گفت «منتظر روزی که… خدا خودش… آفتاب رو از زیر ابر درآره.»

گفتم «پَهَه. عجب دل خجسته‌یی داری تو. اسم‌ات رو گذاشته‌ن ریشه‌ی فساد. دارن پُز می‌دن که قطع‌اش کرده‌یم. اون وقت تو داری می‌گی که…»

گفت «بذار هر چی می‌خوان بگن بگن. تو نگو. تو ادامه‌ش نده.»

دلخور شدم گفتم «اگه من نگم، پس کی بگه؟ چطوری باید معلوم شه کی راست می‌گه؟ اصلاً چرا نگم؟»

گفت «به یه کلاغ چهل کلاغ‌اش نمی‌ارزه. تو ناخواسته حرف‌های اون‌ها رو به من می‌رسونی و من ناخودآگاه چهار تا ناسزا به اون‌ها می‌گم و حرف‌ها می‌پیچه توی هم و… خدای ناکرده، زبون‌ام لال… توی بچّه‌ مسلمون‌ها اختلاف می‌افته و … نه… ما نباید بذاریم این اتفاق بیفته.»

گفتم «چی داری می‌گی، حاجی جون؟ دارن با آبرویت بازی می‌کنن.»

گفت «اون‌ها ناآگاه‌ان، اصغر جان. بالاخره یه روز آگاه می‌شن می‌فهمن اشتباه کرده‌ن.»

گفتم «ولی آخه…»

گفت «نگو. دیگه نگو، مقدم جان. از اون‌ها گفتن پیش من گناهه. معصیت داره. حرومه. دیگه راضی نیستم چیزی از اون‌ها بشنوم.»

چشم چرخاند طرف آسمان و گفت «اونی که من باهاش طرف‌ام، اون‌قدر کریمه، اون‌قدر ستّاره، که خودش بهتر از همه می‌دونه که کی چه وقتی لایق چیه. توکل هم خودش یادمون داده.»

این را دیگر باورتان نمی‌شود اگر بگویم پا شد با همان پا و کمر شکسته آمد ارومیه، عصا به دست و با لبخند.

گفتم «تو کجا این‌جا کجا؟»

دم گوش‌اش گفتم «حوصله داری خودت رو اسیر کردی‌ها. آخه برای کی؟»

گفت «من یه تکلیف دارم یه وظیفه. الآن به من تکلیف شده بیام سرکار و میدون رو خالی نکنم.»

گفت «تکلیف من اینه الآن. که اگه کاری بود انجام بدم، اگر هم نبود فقط حضور داشته باشم.»

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: اصغر مقدم