فرمانده‌‌ی تیپ که شد، اجباراً یک ماشین، تحویل گرفت. یک راننده هم می‌خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. به او گفتم: «شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید با شما باشد.»

گفت: «توی منطقه که شرعاً عیبی ندارد من خودم پشت فرمان بنشینیم.»

پرسیدم: «تو شهر می‌خواهی چه کار کنی؟»

کمی فکر کرد و گفت: «تو شهر چون نمی‌شود بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم بروم، با راننده می‌روم.»

چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم. گفت: «یک فکری برای آن گواهینامه‌‌ی ما بکن.»

با خنده گفتم: «شما که دیگر راننده داری، گواهینامه می‌خواهی چه کار؟»

گفت: «همه‌ی مشکل همین جاست که یکی راننده‌ی بنده شده، آن هم راننده‌‌ای که حقوق بیت المال را می‌گیرد و مخارج دیگر هم زیاد دارد.»

خواستم باب مزاح را باز کرده باشم. گفتم: «خب! این بالاخره حق یک فرمانده‌ی تیپ است.»

گفت: «شوخی نکن سیّد! همین ماشینش هم که دست من است، برایم خیلی سنگین است، می‌ترسم قیامت نتوانم جواب بدهم، چه برسد به راننده!»[۱]

تقوای مالی، شهید عبد الحسین برونسی، ص ۵۲ و ۵۳٫


[۱]. خاک‌های نرم کوشک، ص ۱۳۳٫