یک روز سراغ ایشان رفتم و گفتم: برای یکی از کارهای مسجد دو ساعت موتور تریل ۲۵۰ شما را لازم داریم. ساعت دو عصر موتور را تحویل داد و ما هم حسابی مشغول شدیم! خیلی حال میداد. دو ساعت ما، تا غروب فردا ادامه پیدا کرد! با هزار خجالت و ناراحتی رفتم درب خانهی احمد آقا.

برادر ایشان دم در آمد. گفتم: میشه احمد آقا را صدا کنید. میخواهم موتور را تحویل بدهم. برادرشان رفت و برگشت و گفت: به من بدهید.

آن شب وقتی احمد آقا به مسجد آمد خیلی خجالت زده بودم؛ امّا خیلی عادی با ما صحبت کرد. او اصلاً از ماجرای موتور حرفی نزد. بعداً فهمیدیم که از بدقولی ما حسابی ناراحت بوده. برای همین خودش برای گرفتن موتور پشت در نیامد، تا ناراحتی و عصبانیتش از بین برود.


منبع: کتاب «عارفانه» – شهید احمدعلی نیّری، انتشارات شهید ابراهیم هادی، چاپ ۱۳۹۲؛ ص ۱۰۰ و ۱۰۱٫