خیل وقت بود حامد می‌گفت: «بابا جون برام ماشین بخر!» یک روز که دوربین به دست می‌خواست برود سراغ مونتاژ فیلم‌هایی که گرفته بود، باز حامد دوید جلویش و گفت: «بابا جون، تو رو خدا بریم برایم ماشین بخر!» یوسف چند دقیقه وسط اتاق ایستاد. بعد دوربین را گذاشت روی طاقچه. از توی کمد اتاقش چند تکه مقوای محکم، خط کش، مداد رنگی و چسب و پاک کن آورد. روی میز وسط حال را خلوت کرد و همه را روی آن مرتب چید. بعد به حامد گفت: «موافقی خودمان یک ماشین بسازیم؟»

حامد از خوشحالی چند بار بالا و پایین پرید و کاملاً آماده و مطیع روی صندلی کنار یوسف نشست. یوسف یک تکه کاغذ سفید برداشت و رویش را پر از ضرب و تقسیم کرد. بعد با خط کش و مداد روی مقواهای سفید چند تا مربع، مستطیل و دایره کشید. با قیچی دورشان را برید و یکی یکی به حامد داد تا آن‌ها را رنگ‌آمیزی کند. رنگ‌آمیزی که تمام شد، قطعات را با دقت به همدیگر چسباند و بعد ماشین را گذاشت روی میز. به صندلی تکیه داد و گفت: «اگه فهمیدی این ریو ارتشی چی کم داره؟» حامد سرش را آورد جلو و با دقت به ماشین نگاه کرد و گفت: «چرخ نداره!» حامد دوید توی اتاقش و جعبه‌ی لوگو را آورد و از توی آن چهار تا چرخ درآورد و وصل کرد به ماشین. یوسف ماشین را گذاشت روی حاشیه‌ی قالی و گفت: «این هم جاده.»

رنگ صورت حامد از خوشحالی سرخ شده بود. آن شب تا دیر وقت بازی می‌کرد و هر جا می‌رفت ماشین را با خودش می‌برد و می‌گفت: «این را بابا یوسفم ساخته.»

تا کلاس چهارم دبیرستان هنوز آن ماشین توی دکور اتاقش بود.


منبع: کتاب «تیک تاک زندگی»- بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز، از مجموعه کتب قصه فرماندهان، جلد ۱۸؛   ص ۶۱ و ۶۲٫