چند روزی بیشتر از ازدواجشان نمی‌گذشت. خندید و به زهرا گفت: «شخصیت‌های این داستان هم مثل من و تو اسمشان یوسف و زهرا است.»

زهرا کتاب را گرفت. دو سه مرتبه اسمش را تکرار کرد «سووشون…». به نظرش اسم عجیبی بود. بعد آن را کنار گذاشت و گفت: «کتاب خواندن، نقاشی، عکاسی و زبان! چقدر عجیب است! با این همه استعداد و روحیه هنرمندانه‌ نمی‌توانم بفهمم تو چطور یک نظامی شده‌ای؟! یوسف لبخند زد و او ادامه داد: «حالا نقاشی و کتاب قابل قبول. این‌ها زندگی تو را از یکنواختی در می‌آورند. اما کلاس زبان چرا می‌روی، آن هم در سطح پیشرفته؟ شب‌ها تا دیر وقت باید بیدار بمانی؟ سخت است. زبان به چه دردت می‌خورد.» یوسف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «هر وقت می‌خواهی کاری را شروع کنی، نگذار چراها و فایده‌ها بیایند جلو. چون آن وقت حتماً تو می‌روی عقب و یک کار خوب هیچ وقت شروع نمی‌شود.»


منبع: کتاب «تیک تاک زندگی»- بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز، از مجموعه کتب قصه فرماندهان، جلد ۱۸؛   ص ۴۵ و ۴۶٫