حدود هفتصد نیرو از قم آمده بودند برای آموزش. زمانی که آن‌ها را سازماندهی می‌کردند، تعدادی که سنّ و سال کمی داشتند و از جثه‌ی کوچک و نحیفی برخوردار بودند، بلاتکلیف ماندند و هیچ یک از گردان‌ها حاضر به پذیرش آن‌ها نشدند. فرمانده‌ی لشکر هم دستور داد تا این افراد برگردند شهر.

محسن سحاب یکی از همین بچّه‌ها بود. آمد پیش من و در حالی که گریه می‌کرد، گفت: «اجازه دهید در بهداری مشغول شوم، هر کاری که باشد انجام می‌دهم، امدادگری، حمل مجروح و…»

قبول نکردم. گفتم: «حمل مجروح، نیاز به کسی دارد که قدرت و توانایی داشته باشد.»

ساعتی گذشت. داخل محوطه راه می‌‌رفتم که متوجه‌ی محسن شدم. سرش را به یکی از کانکس‌ها تکیه داده بود و های های گریه می‌کرد.

جلوتر رفتم و سعی کردم با حرف او را قانع کنم. امّا بی‌فایده بود. بالاخره تسلیم شدم و گفتم: «به شرطی قبول می‌کنم که فقط توی پادگان بمانی و در حمل مجروحان به بیمارستان آن‌ها را همراهی کنی.»

بعد از سازماندهی نیروها، مرحله‌ی اول عملیّات مهران آغاز شد و محسن جزو اولین کسانی بود که در منطقه حاضر شد. وقتی که با اعتراض من رو به رو شد، گفت: «تو را به خدا این قدر مرا اذیت نکن. بگذار من هم مثل بقیه‌ی بچّه‌ها این‌جا بمانم. خون من که از آن‌ها رنگین‌تر نیست.»

شور و حال خاصی داشت و آرام و قرار نداشت و خیلی بیشتر از توانش کار می‌کرد. شب عملیّات کربلای ۴ مجروح شد. به همین بهانه خواستم او را برگردانم عقب، امّا گفت: «به این باندها نگاه نکن، همه‌ی این‌ها سطحی و ظاهری است» و حاضر نشد برگردد.

با شروع عملیّات کربلای پنج مجروح شدم. پس از گذشت چند روز که برگشتم، به خاطر حساسیتی که نسبت به محسن پیدا کرده بودم، اول سراغ او را گرفتم. بچّه‌ها گفتند: «روز بعد از مجروحیت شما، محسن شهید شد.»


منبع: کتاب «رسم خوبان۳ – شور شیدایی»؛  شهید محسن سحاب، ص ۸۱ و ۸۲٫/ مسافران آسمانی، صص ۱۵۱ ۱۵۰٫