خیلی دوستش داشتم. با وجود اختلاف نظرهایی که داشتیم، باز هم دوستش داشتم. به این خاطر دوستش داشتم که حرف و عملش یکی بود. وقتی حرفی می‌زد، معلوم بود که این حرف از دلش می‌آید؛ از تمام وجودش و نه فقط زبانش. وقتی می‌گفت «احمد، برای خدا کار کن. همیشه برای خدا کار کن.» می‌دانستم که خودش همیشه همین کار را کرده. می‌دانستم، چون دیده بودم.


کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ شهید علی صیّاد شیرازی، ص ۸۵٫ / خدا می‌خواست زنده بمانی، ص ۲۷٫