آمدیم ارومیه و آمدند پیشوازمان و یکی از خانم‌های فامیل گفت «خسته‌ی راه‌ها برگشتند.»

همه‌اش فکر می‌کنم که «یعنی ما فقط خسته‌ی راه‌ها بوده‌ایم؟»

فکر می‌کنم «یعنی ما در تمام این مدت دنبال آن‌ها راه افتاده بودیم و حالا فقط خسته‌ی راه‌های آن‌ها بوده‌ایم؟»

این فکرها زمانی بیشتر آزارم می‌دادند که رفتیم قم ساکن شدیم. از طرف بنیاد شهید ارزیاب فرستادن که بیایند صورت اموال بردارند و براشان قیمت بگذارند. تک تک کاسه بشقاب‌ها را برمی‌داشتند می‌گفتند «مستهلک، ده تومان.»

می‌گفتند «یخچال، هزار تومان.»

به ضبطی که حمید خریده بود و توی بمباران نصف شده بود و برای من همین نصفه‌اش هم عزیز بود گفتند «مستهلک، بی‌قیمت.»

آن‌ها داشتند برای تمام وسایل نازنین و عزیز ما قیمت‌های کم و مادی و زمینی می‌گذاشتند و این اهانت به ما و عزیزان‌مان بود. آن شب من و ژیلا تا صبح گریه کردیم. نه برای خودمان، برای آن‌هایی که همه چیز را فقط همین ظاهر می‌دانستند و به همین حد هم به ما نگاه می‌کردند.

یادم‌ست گفتم «یعنی ارزش این زندگی مشترک ما همین قدر بود که آن‌ها بیایند در عرض نیم ساعت تمامش را قیمت بزنند بروند؟

به مجنون گفتم زنده بمان حمید باکری، ص ۲۹٫