صدای در به گوش رسید. طرحچی با سر و وضع آشفته در حالی که خاک سر تا پایش را پوشانده بود، وارد شد. از دارخوین یکراست به اتاق طرح و برنامه آمده بود تا رضوی را، که می‌دانست از مشهد برگشته، ببیند.

او لبخندی زد و گفت: «زیارت قبول شاه داماد. مبارک باشد.» و سپس با لهجه‌ی مشهدی ادامه داد: «پس شیرینی چی شد. رسم مشهدی‌ها که این‌طور نبود.»

اگرچه سال‌ها بود که طرحچی در مشهد زندگی نمی‌کرد، امّا می‌توانست به خوبی با لهجه‌ی مشهدی صحبت کند. رضوی که چهره‌اش از خجالت سرخ شده بود، کمی مکث کرد و سپس گفت: «شما بر اسب مراد سوارید نه من، از قیافه‌ات معلوم است که گل کاشته‌ای.»

-‌ »یعنی می‌خواهی قضیه‌ی ازدواج را به همین راحتی سَمبَل کنی؟»

-‌ »تمام شد محمد آقا. همین که یکی را پیدا کرده‌ام که تحمل سختی و آوارگی جنگ را دارد، جای شکرش باقی است. با دو چمدان از تربت حرکت کردیم و آمدیم اهواز که زندگی را سر و سامان بدهیم. من چشمم آب نمی‌خورد که این جنگ به این زودی تمام شود، بهتر است شما هم فکری به حال خودتان بکنید. این‌طوری بهتر می‌توانیم در خوزستان ماندگار شویم.»


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۹۸ و ۹۹٫/ سنگرساز بی‌سنگر، ص ۵۳٫