شب به شهرستان نائین رسیدیم. برای نماز و شام توقف کردیم. بعد از شام دیدم هم او خسته است و هم خودم.

گفتم: «بهتر است شب را همین جا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم.» قبول کرد. در کوچه‌ای کنار مسجد جامع نائین ماشین را پارک کردم و هر دو داخل آن خوابیدیم. از صبح رانندگی کرده بودم و خیلی خسته بودم. ضمناً وضعتت حسین هم آن قدر ناراحتم کرده بود که یک لحظه نمی‌توانستم فکر او را از ذهنم خارج کنم.

و این، خستگی مرا مضاعف می‌کرد.

به همین خاطر تا چشمانم را روی هم گذاشتم، خوابم برد.

نیمه‌های شب یک مرتبه از خواب بیدار شدم. خواستم ببینم در چه وضعیتی است، حالش خوب است یا نه. نگاه کردم داخل ماشین نبود. ترسیدم با خودم فکر کردم حتماً حالش بدتر شده است و نخواسته مرا بیدار کند. چون همیشه سعی داشت مزاحم کسی نباشد. با عجله از ماشین پیاده شدم. اوّل نگاهی به اطراف انداختم، اثری از او نبود. نمی‌دانستم چه کار کنم. خودم را به خیابان اصلی رساندم. دو طرف را نگاه کردم، امّا نبود. یک دفعه متوجه مسجد شدم. جلو رفتم. دیدم لای در باز است. آهسته داخل شدم. در حالی که با نگاهم مرتّب اطراف را جستجو می‌کردم، آهسته آهسته جلوتر رفتم. یک مرتبه شَبَه یک نفر در گوشه‌ی شبستان مسجد توجهم را جلب کرد. یک نفر در حال راز و نیاز در گوشه‌ی دنجی از مسجد بود. جلوتر رفتم. حسین بود و در حالت قنوت.

با خودم فکر کردم بهتر است مزاحمش نشوم. امّا نتوانستم دل بکنم و بروم. آرام گوشه‌ای خزیدم و به تماشایش نشستم. حالت عجیبی داشت؛ گریه می‌کرد، اشک می‌ریخت، دعا می‌خواند و بدنش به شدت می‌لرزید.

برای لحظاتی خودم را فراموش کرده بودم. چنان غرق در حالت عارفانه‌ی او شده بودم که اصلاً نمی‌فهمیدم کجا هستم و چه در اطرافم می‌گذرد.

وقتی نمازش تمام شد، چیزی به اذان صبح نمانده بود. رفتم وضو گرفتم و دوباره به شبستان برگشتم. وضعیت حسین دیگر عادی شده بود. نماز صبح را که خواندیم، دوباره راه افتادیم. امّا این بار حسین حالش خیلی بهتر شده بود. مناجات شب قبل او را سر حال کرده بود. انگار دیگر دردی نداشت، شروع به صحبت کرد. حرف‌هایی که برای لحظاتی انسان را از دنیای مادّی اطراف خودش دور می‌کرد.

وقتی از حالش پرسیدیم، گفت: خداوند همه‌ی انسان‌ها، را در بوته‌ی آزمایش قرار می‌دهد، حتّی آن‌هایی که به مقام و منزلت بالایی رسیده‌اند، این‌ها همه‌اش امتحان الهی است. خوشا به حال آن‌هایی که سربلند و پیروز از این امتحانات بیرون آمدند و رستگار شدند و رفتند.

بعد شروع به خواندن شعر مورد علاقه‌اش کرد.

کجایید ای شهیدان خدایی

بلاجویان دشت کربلایی

وقتی حرف‌هایش تمام شد اشاره‌ای به وضعیت جسمی و بدن مجروحش کرد و فقط این مصرع را خواند که: ما نداریم از رضای حق گله.


رسم خوبان ۲۱- عبادت و پرستش، ص ۱۰۰ تا ۱۰۲٫ / نماز، ولایت، والدین، صص ۵۱ ۵۰٫