از یک فرصت کوتاه استفاده کردیم و برای مرخصی به اصفهان آمدیم. مدتی بود با حاجی همسفر نشده بودم. نماز صبح را در مسجد ازنا خواندیم. بیشتر راه را جواد آبکار رانندگی کرد. به اصفهان که رسیدیم، یک راست رفتیم تکیه‌ی شهدا. رفتیم سر تربت شهدای بیت المقدس، چزّابه و … تا رسیدیم به شهدای بمباران اصفهان. علیربضا صادقی هم خودش را رساند.

در جبهه بودیم که حسین خبردار شد چند تن از اقوام او در بمباران اصفهان به شهادت رسیده‌اند. یادم هست با احتیاط خبر را در سنگر خط دژ به او دادیم.

رفتیم بالای سر آن‌ها و لحظاتی در سکوت گذشت. قطعه‌ای که اکنون حاج حسین و عباس کمال‌پور و حسین کهرنگی در آن آرمیده‌اند.

حاج آقا مکی‌نژاد، مسؤول تکیه‌ی شهدا فهمیده بود که حاجی آمده ا ست، خود را رساند.

-‌ سلام حاجی، خسته نباشی، جبهه چه خبر؟

-‌ سلام علیکم، همه چیز روبراهه، خبرای اصلیش میاد این‌جا.

-‌ غصه‌هاش مال ماست.

-‌  خدا خیرت بده، آمدم این‌جا یک چیزی را به تو بگم.

حاجی راه افتاد طرف قطعه‌ی جدید، زمین گود و نا‌هموار بود. سه، چهار شهید اول آن‌جا به خاک سپرده بودند. کنار یکی از قبور شهدا ایستاد و برگشت با لبخند نقطه‌ای را نشان داد، از همه جا گودتر و خراب‌تر بود.

-‌  حاجی مکی، روز قیامت جلوی تو را می‌گیرم مرا غیر از این‌جا خاک کنی، همین جا، وسط این بسیجی‌ها…

چند قدم جلوتر رفت و همین محل را که حالا به خاک سپرده شده است، نشان داد:

-‌ شنیدی حاجی چی گفتم؟ همین جا میان این بسیجی‌ها…

حاج حسین سه روز اصفهان بود و بعد خودش را رساند منطقه‌ی عملیات.

این آخرین سفر حاج حسین به اصفهان بود. بعد از شهادت، همان جا دفن شد، میان آن‌ها که دوستشان داشت.


رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۸۲ تا ۸۴٫/ هزار قله‌ی عشق، صص ۱۴۱ ۱۳۹٫