موقع خیبر، توی واحد تبلیغات لشکر هفده بودم. خب کارمان ایجاب می‌کرد توی منطقه نمانیم و دائم در حال حرکت باشیم، توی خط خودی. بیش‌تر جاهایی که سر می‌زدیم، مهدی زین الدّین هم آن‌جا بود. اصلاً از آن فرمانده‌هایی نبود که بچسبد به سنگر فرماندهی‌اش. پشت نیروهاش بود.

توی خیبر، آتش دشمن بی‌سابقه بود. عراق هر چه توان داشت، گذاشته بود برای پس گرفتن جزیره‌ها. کارهایی می‌کرد، تاکتیک‌های می‌زد که نظامی‌های باسابقه‌ هم تا آن روز ندیده بودند. مثالش همان کانالی که زده بود تا آب فرات را بریزد توی خط‌ها. آب که می‌آمد دیگر هیچ کاری نمی‌شد کرد. آب زیر پایمان بود و آتش هم از بالا سر. چندتا لودر داشتیم که همه را زده بودند و همان‌جا کنار جاده می‌سوختند. مجبور بودیم کانال را با دست پر کنیم. عراق هم می‌دانست کانال برای ما مهم است. همین‌طور اطرافش را می‌زد. آقا مهدی به هر کس می‌گفت برود برای پر کردن کانال، طفره می‌رفت. شب که شد، یکی از بچّه‌ها خبر آورد که مهدی را دیده، بیل به دست می‌رود طرف کانال؛ خودش یک تنه می‌خواست کانال لعنتی را پر کند. زده بود به رگ غیرت بچّه‌ها. همه جمع شدیم و زیر آتش دشمن رفتیم طرف کانال و پُرش کردیم. فرماندهیش این‌طور بود. معطّل کسی نمی‌ماند. وقتی حرفش را نمی‌خواندند یا وضع بچّه‌ها طوری نبود که بتوانند کاری را انجام دهند، خودش دست به کار می‌شد.

یکی دو روز بعد هم اتفاقی افتاد که بعدها فهمیدیم. توی یکی از پاتک‌های دشمن، پایش ترکش خورد. از آن ترکش‌های درشتی که هر کسی را زمین‌گیر می‌کند، ولی مهدی که وضع روحیه‌ی بچّه‌ها را می‌بیند و فشاری که رویشان هست، تحمّل کرد. سوار موتورش شد، برگشت عقب. فهمیدیم یک ساعتی رفت و برگشت، ولی نمی‌دانستیم رفته عقب، زخمش را باندپیچی کرده و شلوار خونیش را عوض کرده. بعدها بچّه‌ها از شلوار خونی که توی سنگرش پیدا کردند، فهمیدند.

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: اصغر ابراهیمی