خودش برام گفت «آمدند به خودم هم گفتند. حسابی زخم و زار بودم نمی‌توانستم جنب بخورم. کمرم و پشتم داغان بود. دکترها هم گفته بودند نباید از تخت بیایم پایین. نمی‌شد نشست دید بچّه‌ها روحیه‌شان را باخته‌اند. لباس فرم پوشیدم، پوتین پام کردم، فانسقه بستم، رفتم توی شهر، قرص و محکم راه رفتم رفتم توی بازار، جایی که مردم می‌زدند می‌رقصیدند.»

به چند نفر می‌گوید «برای چی جشن گرفته‌اید؟»

کسی جواب درستی نمی‌دهد. از ترسش. می‌رود از کسی می‌پرسد که داشته شیرینی پخش می‌کرده می‌خندیده می‌رقصیده. طرف می‌گوید «می‌گویند کاوه مُرده. بفرما دهانت را شیرین کن. خنده هم بکن.»

محمود صاف‌تر می‌ایستد، با وجود دردی که داشته، صداش را بلند می‌کند توی بازار، می‌گوید «کاوه منم. هنوز زنده‌ام. به کوری چشم آن‌هایی که نمی‌توانند ببینند.» به مرد خندان می‌گوید: «برو این را به ارباب‌هات هم بگو.»

مرد، خنده یادش می‌رود، می‌گوید «چی بگویم؟»

محمود می‌گوید «بگو کاوه هنوز زنده‌ست.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: فاطمه عماد الاسلامی (همسر)