اواخر تابستان ۱۳۶۱ بود. قرار بود دو روستا را آزاد کنیم؛ رفته بودیم برای پاکسازی. دو دسته تانک از ارتش آمده بود و تعدادی از نیروهای تیپ ویژهی شهدا.
عملیات شروع شد و درگیر شدیم. ناگهان متوجه شدم به کمین ضد انقلاب افتادهایم؛ مثل این است که دست ما را خوانده بودند و از قبل منتظرمان بودند. وقتی وارد دشت شدیم، متوجه شدیم که از همه طرف تیراندازی میکنند. جان پناه درست وحسابی نداشتیم و اوضاع به هم ریخته بود.
تعدادی از بچّهها شهید شدند. چون امکان پیشروی نبود، دستور دادند عقبنشینی کنیم.
نیروهایم رفته بودند و جا مانده بودم. وقتی مطمئن شدم نیروهایم همگی عقب نشستهاند، تصمیم گرفتم خودم هم بیایم عقب.
خودم را رساندم به تنها تانکی که هنوز در منطقه باقی مانده بود. بقیهی تانکهای ارتش رفته بودند. رسیدم؛ دیدم هیچ کس در آن اطراف نیست، فقط دو – سه نفر ازبچّههای خدمهی تانک بودند. بروجردی که جلوی تانک ایستاده بود، نقشه را روی زمین باز کرده و رفته بود توی فکر.
یکی از خدعه تانک اعتراض میکرد که چرا دستور عقبنشینی نمیدهد و چرا آنها تنها توی منطقه باقی ماندهاند. بروجردی با طمأنینه و آرامش نشسته بود و نقشه را مرور میکرد. گفتم: «حاج آقا! کسی توی منطقه باقی نمانده؛ همه کشیدهاند عقب. بهتر است ما هم برویم.»
جوابی نداد و همچنان چشم دوخت به نقشه. صدای انفجار خمپاره و آر. پی. جی هفت و دیگر سلاحها از هر طرف میآمد. خدمهی تانک مرتب اعتراض میکردند و هر لحظه میخواستند برگردند عقب. یکی از بچّههای ارتش مرا کشید کنار و پرسید: «او قبلاً ارتش بوده؟»
گفتم: «قبل از انقلاب را خبر ندارم، ولی بعد از انقلاب، یک سال است که در جنگهای کردستان او را دیدهام.»
گفت: «تا حالا فرماندهی را ندیدهام که به صحنهی جنگ بیاید و عملیات را هدایت کند؛ خیلی عجیب است!»
بروجردی با بیسیم تماس گرفت و به فرماندهان گردان، دستورات تازهای داد. از همان جا نیروهایی را که به عقب رفته بودند، هماهنگ کرد و برگرداند. دوباره نیروهایی که پراکنده شده بودند، دور هم جمع شدند. حاجی از همان جا دستور داد که چه کار کنند؛ از کجا وارد منطقه شوند و چگونه با کمین مقابله کنند.
مدتی گذشت؛ دیدم نیروها دارند از عقب بر میگردند؛ همان جا کنار تانک ایستاده بودیم. نیروها با سرعت وارد دشت شدند. تانکهایی هم که عقب نشسته بودند، همراه نیروها برمیگشتند و شروع میکردند به کوبیدن منطقه.
باورم نمیشد که آن همه نیرو دوباره هجوم آوردهاند به منطقه؛ نیروهایی که آنطور عقبنشینی کرده بودند، دوباره سازمان پیدا کرده بودند و عملیات انجام میدادند.
نیروها به ما رسیدند و از کنارمان گذشتند. یکی از خدمهی تانک که تا چند لحظه پیش آنطور نگران و مضطرب بود، لبخند روی لبهایش نشست و با ناباوری چشم دوخت به هجوم نیروها.
بروجردی دوباره نقشه را بررسی کرد و با بیسیم، فرماندهان را هدایت کرد. بچّهها به ستونِ ضد انقلاب هجوم بردند و منطقه را آزاد کردند.
آن روز بروجردی نشان داد که یک مرد چگونه است. ای کاش باز هم چشمهای تاریخ میتوانست چنین مردانی را رصد کند.
رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت، ص ۶۹ تا ۷۲٫ / فرماندهی سرزمین قلبها، صص ۷۵ – ۷۳٫
پاسخ دهید