چون در روی دژ یک کانال مستقیم و سراسری وجود نداشت؛ با زحمت زیاد با بچّهها، گونیهایی را پر کردیم و پرت کردیم داخل آن کانال؛ طوری که سدی پدید آمد تا بتوانیم از رخنهی عراقیها جلوگیری کنیم. آنها گاهی این قدر نزدیک میشدند که میچسبیدند به خاکریز و نارنجک میانداختند.
این نقطه که عرض کردم، فوق العاده حساس شده بود و باید مرتب یک نفر آنجا میبود. اگر آنجا خالی میشد، عراقیها نفوذ میکردند و خاکریز را از پشت مورد حمله قرار میدادند و همه چیز از دست میرفت.
خدا را شاهد میگیرم در هنگام پاتک هر کس که داخل این سنگر میشد، ده دقیقه – یک ربع بیشتر نمیتوانست دوام بیاورد. طبیعتاً باید بلند میشد و شلیک میکرد، امّا شلیکها از سه بار تجاوز نمیکرد! او را میزدند. نفر بعدی باید سریع جنازه او را بیرون میآورد و جایگزین میشد. اعلام کردیم هر کس مجروح شد، خودش را بیرون بیندازد. در همین گیر و دار یک لحظه احساس کردم نفرات ما در خط به طور محسوسی کم شدهاند! باور میکنید؛ یک ستون از بچّهها در نوبت آماده نشسته بودند تا به داخل سنگر شهادت بروند. آن وقت انگار نه انگار که کجا میروند. با هم شوخی میکردند و میخندیدند.
من صحنههای عشق بازی فراوان دیده بودم، ولی این یکی باور نکردنی بود. بچّهها با هم رقابت میکردند.[۱] به هم التماس میکردند که نفر جلویی جایش را به عقبی بدهد. خودم شنیدم که یکی از بچّهها میگفت:
«اگر بگذاری اول من بروم، قول میدهم شفاعتت کنم. قول میدهم!» انبوهی از اجساد مطهر این یاران امام زمان (عج) در کنار سنگر جمع شده بود و این مقاومت تا شب سوم ادامه پیدا کرد تا بالاخره پاتک سبک شد، ولی آتش تهیه همچنان بر سرمان میبارید.
رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۹۳ و ۹۴٫ / ده متری چمشان کمین، صص ۲۲۶-۲۲۵٫
[۱]. من نه به کسی دستور دادم و نه تشویق کردم که به آن سنگر بروند. خود بچّهها با اختیار کامل و درخواست شخصی عاشقانه میرفتند. من به عشق آنها غبطه میخوردم. آن سنگر، شاه کلید مقاومت و پیروزی گردان خندق بود.
پاسخ دهید