در یادواره‌ی شهید طوسی متنی را قرائت کرد که مربوط به ملاقات با شهدا بود! این‌که شهیدی از آن سوی هستی مطالبی را بیان می‌کند.

این متن بسیار در حضار تاثیرگذار بود. فیلم این یادواره موجود است. خلاصه متن قرائت شده توسط سیّد به این شرح است:

«چقدر سخت است حال عاشقی که نمی‌داند آیا محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه؟

ای شهیدان. ما به عشق شما زنده‌ایم و به امید وصل کوی شما…

اما شما به ظاهر دلیلی ندیدید که اوقات پر اجرتان را صرف ما کنید. چه بگویم. راستی چگونه حرف دلمان را فریاد بزنیم که بدانید بر ما چه می‌گذرد؟!

مگر خودتان نمی‌گفتید که ستون‌های شب عملیات ستون گردان نیست، ستون عشق است. ستون دل‌های سوخته‌ای است که با خمیر مایه اشک و سوز به هم گره خورده‌اند.

پس چرا؟ چرا هیچ سراغی از دل سوزان ما نمی‌گیرید؟ با این‌که تمام روز و شب ما، تمام ناگفته‌های ما، تمام نانوشته‌های ما بر شما عیان است.

اگر قطره‌ی اشکی آرام آرم به دور از چشم‌های نامحرم بر گونه‌های ما می‌لغزد، شما می‌دانید چرا، اگر در برابر ناکسانی که آرزوی گریستن ما را دارند، به مصلحت لبخند می‌زنیم، شما خوب می‌دانید این لبخند معجزه‌ی آتش سوزانی است که در فضای قلبمان در گرفته است.

اگر به قامت رعنایی خیره می‌شویم، شما می‌دانید… اگر به عمق بیابان‌ها می‌نگریم، شما می‌دانید به دنبال چه هستیم؟!

آری شما ما را خوب می‌شناسید. اما ما این‌جا از شما هیچ نمی‌دانیم!

از همان وقتی که صدای یا حسین (علیه السّلام) آخرین شما را شنیدیم، دیگر تا کنون نغمه دل‌انگیزتان را گم کرده‌ایم.

آخرین باری که چهره‌ی نورانی‌تان را دیدیم موقعی بود که صورتتان را به خاک مزارتان نهاده بودند. سنگ لحد دیواری شد و نظاره رویتان را برای همیشه از ما دریغ کردند.

ای شهیدان. ای مفقود الاثرها. ای جاوید الاثرها؟!

ما نمی‌دانیم «فی جنات النعیم» کجاست؟! آخر ما نمی‌دانیم «متکعین علیها متقابلین» یعنی چه!

نمی‌فهمیم «الا قیلاً سلاماً سلاما» یعنی چه؟ برای ما درک «ذواتا افنان، فیها عینان تجریان» محال است.

اصلاً شما دلتان می‌گیرد؟! آن‌جا در میان محفل گرمتان سخن از ما هست یا نه؟! تا به حال شده از اروند هم قصه‌ای بگویید؟

برای شلمچه هم ترانه‌ای بسرایید؟ به عشق هفت تپه زمزمه‌ای کنید؟ در فراق کارون اشکی بریزید؟

نمی‌دانیم و این ندانستن بیش از همه، ای شهیدان، شما را مقصر می‌داند.

یعنی ما این‌قدر ناپاک بوده‌ایم که تمام هستی‌مان هم به یک یاد نمی‌ارزد؟!

یعنی ما همردیف آنانی هستیم که تمام هشت سال را هم آغوش لذّت بوده‌اند؟!

یعنی می‌خواهید بگویید، ما دیگر لیاقت با شما بودن را نداریم؟

باشد، بگویید، حرفی نیست!

اما لااقل یک بار هم که شده سری به این دل های فراموش شده بزنید.آخر به ما هم حق بدهید که انتظار داریم. دوست داریم که از آن‌جا صدایی بیاید؛ صدایی آشنا از حلقوم یکی از شماها، صدایی که به انتظارها پایان دهد. صدایی زیبا و دلنشین که بگوید:

آری، اینجا همان‌طور که می‌گفتند باغستان‌هایی دارد که انسان را مبهوت می‌کند.

«فی جناتٍ عالیه» اینجا درختانی زیبا دارد. «تجری من تحته الانهار» اینجا قصرهایی دارد از زمرّد، یاقوت و…

آری، به خدا قسم هر چه که می‌گفتند راست است. «صدق الله العلی العظیم» خداوند به وعده‌اش عمل کرد.

اما، به آسمان پرستاره شلمچه قسم، به سرمای کُشنده کردستان قسم، به چادرهای برپا شده در هفت تپه قسم. که آن‌ها چادر نبودند، بلکه میعادگاه عاشقان بود. محل عروج شهدا بود. آری، کعبه دل‌ها بود. قسم به صفای اذان صبح گردان مسلم.

شما می‌گویید که ما با دیدن نعمت‌های بهشتی شما را فراموش کرده‌ایم. آه چقدر بی انصافید!

اگر ما به دنبال لذت بودیم، چرا شهر را با تمام زیبایی‌هایش گذاشتیم و آواره‌ی بیابان‌ها شدیم؟

ما اگر عاشق جبهه بودیم، برای نَفَس‌های گرمی بود که محیطش را معطر کرد. برای مردان چون؛ طوسی‌ها، همت‌ها، طالبی نتاج‌ها  هزاران عاشق دلباخته‌ی دیگر که از جان گذشتند تا به جانان رسیدند.

درست است که ما به هرچه شما می‌کنید آگاهیم، اما این بلای بزرگی بود که ای کاش نصیب ما نمی‌شد.

وقتی که شما از این و آن طعنه می‌خورید و به گوشه‌ای پناه می‌‌برید و با عکس های ما سخن می‌گویید و اشک می‌ریزید، به خدا قسم اینجا کربلا می‌شود.

و یا آن زمانی که در مجالس با یاد ما گریه می‌کنید، به سر و سینه می‌زنید ما نیز همراه ب شما اشک غم می‌ریزیم.

خدا می‌داند که ما بیشتر از شما طالب دیداریم. برای همین پروردگار عالم اجازه می‌دهد با مولایمان حسین (علیه السّلام) درد و دل کنیم.

بچه‌ها، آقا امام حسین (علیه السّلام) خیلی بزرگوار است. او بهتر از همه ما شلمچه را می‌شناسد. ایشان خاطره‌های جبهه را خیلی دوست دارد.

هر وقت پابوس ایشان می‌رویم از ما می‌خواهند برایشان خاطره بگوییم. به مجرد این‌که بچه‌ها شروع به نغمه‌سرایی می‌کنند چشم‌های آقا پر از اشک می شود. همین دیروز نوبت من بود تا خاطره تعریف کنم.

من از غروب شلمچه تعریف کردم. از کانال ماهی. از سه راه مرگ. از جاده شهید صفری، سنگرهای نونی، جاده امام رضا (علیه السّلام)، من از جاده شهید خرازی شروع کردم.

هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای ناله آقا را با همین دو گوش شنیدم. آرام و آهسته فرمودند: «هیچ یاورانی بهتر و باوفاتر از یاوران خود ندیدم.»

یکی از بچّه‌ها به من گفت: «بس است، دیگر نگو!»

که آقا آهسته فرمود: «بگو عزیز دلم. آنچه در دلت بی‌تابت کرده بگو.»

آری، بچّه‌ها. اینجا برخلاف دنیای شما، خاطره‌های جبهه زیاد مشتاق دارد. یک روز به آقا عرض کردم: «مولا جان، دوستان ما، همراهان شب‌های عشق ما، آن‌ها اکنون در دنیا هستند. بدون آن‌ها بر ما سخت می‌گذرد.»

آقا در حالی که اشک تمام محاسن شریفشان را پر کرده بود فرمودند: «آن‌ها بقیه‌ی شهدای من هستند. به جلال خدا سوگند که در موت و عذاب قبر و واویلای محشر تنهایشان نخواهم گذاشت. آن ها در حساس‌ترین ایامی که نیاز به یاور داشتیم لبیک وفا سر دادند. من به اکبر گفته‌ام که بدون آن‌ها به بهشت نیاید.»

راستی بچّه‌ها. اینجا همه با لباس‌های خاکی‌اند؛ چون خود امام (رحمه الله) فرمودند: «این لباس‌ها بیشتر به شما می‌آید.»

بچه‌ها در آن روزی که بی‌بی فاطمه زهرا (علیها سلام) دست‌های بریده‌ی عباس (علیه السّلام) و قنداق غرق خون علی اصغر را نزد خدا برای شفاعت می‌برد، ما هم گرد و غباری که از خاک شلمچه و مهران و فکه و مجنون بر چهره‌مان نشسته و خونی که هنگام شهادت بر بدن و لباسمان جاری شده را جمع می‌کنیم و در آن لحظه حساس برای شفاعت شما، همراه می‌آوریم. شما مطمئن باشید که ما شما را فراموش نکرده‌ایم و نخواهیم کرد.

علمدار، یکی از دوستان شهید، ص ۱۵۲ تا ۱۵۶٫