گوشت تمام شده، گریه میکنی؟
شهید رضا قندالی
در یکی از عملیّاتها دو نفر که برادر بودند به همراه آقا رضا و دیگران شرکت داشتند. یک برادر شهید شد و برادر دیگر در اثر ناراحتی، غصهدار کناری نشسته بود و گریه میکرد.
داشتیم شام میخوردیم. آن برادر شهید خیلی بیتابی میکرد. برخی از دوستان سعی کردند که آرامش کنند. بیفایده بود. آقا رضا در حالی که از جلو او عبور میکرد، گفت: «میخواستی کور بشی پیش از اینکه گوشت تموم بشه، بیایی بخوری! حالا که گوشت تمام شده، گریه میکنی؟»
آن بندهی خدا نتوانست جلو خندهاش را بگیرد. اشکش را پاک کرد و آمد کنار سفره و شروع کرد به غذا خوردن.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۷۴٫ / بر سر پیمان، ص ۱۳۹٫
پاسخ دهید