یک روز ظهر در مسجد نشسته بودیم و شهید حسینی تدریس میکرد. در میدان شهر که نزدیک مسجد حکیم بود به مناسبت تولد پسر پهلوی جشن گرفته بودند. وقت اذان شد و آقا صدای مؤذن را از بلندگوها پخش نمودند. یکی از مأمورین آمد و گفت: «بلندگو را خاموش کنید.»
آقا توجهی نکرد. یک نفر دیگر آمد، جوابی نشنید. رئیس شهربانی آمد و گفت: «چرا بلندگو را خاموش نمیکنی، مگر نمیبینی جشن گرفتهایم؟»
سیّد گفت: «تولد پسر شاه واجبتر است یا گلبانگ خداوند؟ لا اله الا الله از شما خدانشناسها!»
همهی ما خندیدم و رئیس شهربانی با عصبانیت بازگشت.
یکی از ویژگیهای بارز آقای حسینی شجاعتشان بود. به خاطر دارم در یکی از سخنرانیها که عده زیادی از مأموران دولتی و امنیتی دورهی طاغوت حضور داشتند، آقای حسینی فرمود: «وقتی ابوذر یار وفادار حضرت علی (علیه السّلام) شهید شد، وصیت نامهای تنظیم کرده بود که بعد از مرگ، مرا در مسیر حجاج قرار دهید تا یکی از یاران علی (علیه السّلام) بر جنازهام نماز گزارد. وقتی حجاج آمدند، بین قبایل بر سر اقامه نماز بر جسد، اختلاف افتاد و هر کس میخواست افتخار این کار نصیبت او شود. دختر ابوذر گفت: «صبر کنید، پدرم وصیت کرده دو گروه نباید تجهیز مرا بر عهده داشته باشند، گروه اوّل کسانی که شغل حرام دارند و گروه دوم از کارمندان دولت!»
منبع: کتاب «رسم خوبان۳ – شور شیدایی»؛ شهید سیّد محمّد تقی طباطبایی، ص ۱۸ و ۱۹٫
پاسخ دهید