هر روز کار تازهای میکرد و بچّهها را شاد نگاه میداشت. بعد از ظهر بود که من و او در یکی از چادرها بودیم. خبر رسید که شب بعد از نماز در حسینیه دعا برگزار میشود.
گفت: «میخوای امشب برای همیشه یادت بمونه؟»
گفتم: «چه نقشهای داری؟»
گفت: «شب توی نمازخونه میبینمت!»
از چادر بیرون رفت. تا شب ندیدمش. نماز خوانده شد و بعد از نماز بلافاصله مداح شروع به خواندن کرد. به جایی رسید که خواست تا چراغها را خاموش کنند.
قبل از خاموش شدن چراغها، لحظهای آقا رضا را دیدم که به دیوار حسینیه تکیه کرده بود. هنوز نمیدانستم چه نقشهای دارد.
در میان سر و صدای گریه و سینهزنی متوجّه آقا رضا شدم که در تاریکی بین بچّهها راه میرود و میگوید: «گلاب! گلاب!»
با خودم فکر کردم، احتمالاً آقا رضا از انجام نقشهاش منصرف شده! دارد به بچّهها گلاب میزند.
به من که رسید شیشهی گلاب را به دستم زد و گفت: «گلاب!»
من هم مثل بقیّه دو دستم را باز کردم و از نقشهی او غافل بودم. او در همان تاریکی توی دستهای من هم گلاب ریخت.
با تمام شدن دعا چراغها را روشن کردند. یکباره دیدم همهی صورتها به پهنای دو دست سیاه شده است.
به بغل دستی گفتم: «چرا صورتت رو سیاه کردی؟»
گفت: «تو چرا رو سیاه شدی؟»
نگاهی به هم کردیم و خندیدیم. همه همین طور بودند. آقا رضا مقداری جوهر توی گلاب ریخته و با استفاده از تاریکی به همه تعارف گلاب کرده بود.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۲۸ و ۲۹٫ / بر سر پیمان، صص ۲۹ – ۲۸٫
پاسخ دهید