«آرزو دارم شهید بشوم؛ نه به خاطر این که از زندگی خسته‌ام؛ بلکه به خاطر این که می‌خواهم با ریختن خون خود، قدری انجام وظیفه کرده باشم و در راه امام حسین (علیه السّلام) قدم برداشته باشم.»

جمله‌ی بالا، یک قسمت از وصیت‌نامه‌ی اوست. تا جایی که یاد دارم، یدالله، همیشه در آرزوی شهادت بود. با این حال…

… وقتی رسیدیم به ماهشهر، عراق دیگر رسیده بود به آن جایی که نباید می‌رسید. با رسیدن ما به ماهشهر، پیکر شهید آخوندی را هم آوردند. حاج یدالله، هر کاری که می‌شد انجام داد تا بتوانیم به آبادان برویم. با همه صحبت می‌کرد. دست به هر کاری می‌زد. یک روز با برادران ارتشی صحبت کرد تا راه حلّی بیابد. در همین موقع، یکی از آن برادران که خلبان هاورکرافت بود، گفت: «نگران نباشید! من شما را می‌رسانم.»

بالاخره سوار هاورکرافت شدیم و به هر شکلی بود، به آبادان رسیدیم. حالا، ما بودیم و آبادان، شهری نیمه سوخته و ویران. کجا باید می‌‌رفتیم؟ کسی نمی‌دانست. یکی از بچّه‌های آبادان گفت: «اگر از این منطقه بروید، جلوتر از فیّاضیّه، می‌رسد به بهمنشیر، آن طرف بهمنشیر، عراقی‌ها هستند.»

حدود یک ماه آن‌جا بودیم. در این مدّت، بچّه‌ها چند بار برای شناسایی رفتند که عراقی‌ها متوجه شدند. ما به دستور شهید کلهُر، در کارخانه‌ی «شیر پاستوریزه» مستقرّ شده بودیم. عراقی‌ها از همان سمت، حمله را شروع کردند. داشتند می‌آمدند که نیروهای ما را قتل عام کنند. وضع بدی پیش آمده بود. حاجی دستور عقب‌نشینی داد و به من گفت که این را به بچّه‌ها اعلام کنم. این کار را کردم و بچّه‌ها با ناراحتی، عقب‌نشینی کردند. آن روزها، حاجی یک اسلحه‌ای داشت به نام «ام پی، چهل». دور تا دور کمرش هم نارنجک تفنگی بسته بود. جلو رفت و در خط محاصره‌ی تانک‌ها قرار گرفت. سپس چند تا ام پی، چهل به طرف آن‌ها شلیک کرد. نارنجک این اسلحه کوچک است؛ ولی شعاع ترکش خوبی دارد. معمولاً، در دشمن ایجاد وحشت و ترس می‌کند.

حاجی شلیک می‌کرد و آنان خمپاره ۶۰ می‌انداختند. زمین اطراف حاجی گل‌آلود بود. خمپاره‌ها در زمین فرو می‌‌رفت و عمل نمی‌کرد. در نتیجه، دشمن ترسو، از دلاور ما شکست خورد و عقب‌نشینی کرد.

شب بود. یک سو، نخلستان، آرام و نجیب سر در سیاهی شب کشیده بود و سوی دیگر، مردی که با گریه‌هایش، چون مولایش علی (علیه السّلام)، با نخل‌ها گفتگو می‌کرد و در سیاهی شب می‌گریست. آهسته به او نزدیک شدم. صدای لرزانش را شنیدم که می‌گفت: «خدایا! چرا؟ مگر من چه کار کرده‌ام؟ خمپاره‌ها کنار من زمین می‌خورد و عمل نمی‌کرد. چرا نباید شهید می‌شدم! خدایا! نکند ازمن راضی نیستی…»


رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۱۰۳ تا ۱۰۵٫/ آَشنا با موج، صص ۹۳ ۹۲٫