با بهادر با هم بودیم، قدم به قدم و لحظه به لحظه. من آر. پی. جی زن بودم، او هم کمکی من. عملیات شروع شده بود و انفجارهای پی در پی خمپارهها و صفیر گلوله گویای وضعیت پیچیده و حساس بود. گاهی ما عراقیها را پس میزدیم و گاهی هم آنها ما را عقب مینشاندند. تقریباً وضعیت به نفع ما بود. اما متأسفانه از بس به سوی سنگرها و تانکهای دشمن موشک انداخته بودیم، دیگر موشکی در بساط نداشتیم. در همین گیر و دار بود که فرمانده نیز درخواست آر. پی . جی زن داشت. او میخواست که سنگر تیرباری را خفه کنیم و نگذاریم بیشتر از ما تلفات بگیرد و مانع از پیشروی ما شود. در جواب درخواست مکرر فرمانده ما چه میتوانستیم بکنیم. جز اینکه من و بهادر با نگاهی به کولهای که داشتیم به هم نگاه کنیم؟
توجهام به جای دیگر جلب بود که متوجه غیبت ناگهانی بهادر شدم. دلم هزار جا رفت، هر چه چشم چرخاندم او را پیدا نکردم. کم کم داشتم ناامید میشدم، از یک طرف ناپدید شدن بهادر و از طرف دیگر نداشتن مهمات و نیازمندی گردان به آر. پی. جی زن و گلولهی آر. پی. جی مرا کلافه کرده بود. در همین لحظهها بود که ناگهان دیدم مصمم و استوار با دو، سه موشک آر. پی. جی در دست میآید. از خوشحالی بال درآوده بودم. گفتم: «اینها را از کجا آوردی.» گفت: «از سنگر عراقیها.»
با عجله خود را به فرمانده رساندیم؛ و مأموریتی را که به ما واگذار کرده بود، با موفقیت انجام دادیم. و اینها را مدیون شجاعت بهادر و مهمات سنگر عراقیها بودیم.
رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت، ص ۴۰ و ۴۱٫ / تا ساحل سپید سعادت، ص ۱۴۶٫
پاسخ دهید