به او فهماند زندان بودن‌اش هم برای خودش و هم سلولی‌هاش حکمتی داشته که من نمی‌دانسته‌ام. گفت «من با خیلی‌ها غربت و تنهایی زندون رو تحمل کردم، اما حکایت این بنده‌ی خدا چیزی دیگه‌یی بود.»

هم سلولی‌اش یک کمونیست دو آتشه بود که زده بود یک آدم معروف را با درفش کشته بود و منتظر حکم‌اش بود. حاجی از هیچ چیزش خبر نداشت. فقط شب اول دید که بلند نشد نمازش را بخواند. نماز خودش را طول می‌دهد تا طرف هوشیارش شود، اما خبری نمی‌شود. بعد از نماز، با همان لبخندی که من خیلی می‌شناسم‌اش، می‌گوید «نمی‌خوای داخل ثواب شی؟»

کمونیسته فقط ساکت نگاه‌اش می‌کند.

فضل‌الله می‌گوید«هر چیزی، مثل سیب، تازه تازه‌ش خوبه. حیف از این سیبه‌ست که بذاریم شیطون لطف تازگی‌ش رو ازمون بگیره.»

کمونیسته می‌گوید «خودت رو خسته نکن که با شیطون جنگم بندازی. من اصلاً به نماز اعتقاد ندارم.»

آن شب خیلی با هم حرف می‌زنند. بیش‌ترش فضل‌الله حرف می‌زند. از خنده‌هاش هم هیچی کم نمی‌گذارد. ولی کمونیسته اصلاً تن نمی‌دهد. مرغ‌اش همان یک پا را دارد.آن شب را می‌خوابند.

کمونیسته، صبح اول وقت، خیس عرق، با یک حال نزاری از خواب می‌پرد و می‌بیند که فضل‌الله دارد نماز صبح‌اش را می‌خواند. وحشت زده می‌گذارد نمازش تمام شود و می‌رود می‌نشیند باهاش درد دل می‌کند.

می‌گوید «من پدرم چهل روزه که مرده، هیچ وقت توی تموم این چهل روز به خوابم‌ نیودمده بود. ولی دیشب اومد. اصلاً هم حالش خوب نبود. نشسته بود کنار یه تنوری که ازش آتش زبونه می‌کشید و داشت با اخم به من نگاه می‌کرد.» فضل الله می‌گوید «به خواب چی؟ به خواب هم اعتقاد نداری؟»

کمونیسته می‌گوید «به من یاد دادن به خیلی چیزها اعتقاد نداشته باشم، ولی اخه صورت پدرم و آن آتیش رو خیلی واضح یادمه. به نظر شما قراره برام اتفاقی بیفته؟»

فضل الله می‌گوید «به نظر من پدرت خیلی ناراضیه که با این حال و روز اومده سر وقتت.»

کمونیسته غرورش اجازه نمی‌دهد همان لحظه زیر بار برود و بپرسد «شما میگی چی کار کنم که ازم راضی شه؟»

چهل روز با سکوت‌اش این حرف را می‌زند و فضل‌الله هم چهل روز با لبخندش و با شیرین زبانی‌اش به‌اش یاد می‌دهد چی کار کند. روزهای آخر به زبان هم می‌آورد.

می‌گوید «فقط باید دل بسپارم یا کار دیگه هم باید بکنم؟»

حاجی می‌گوید «دل سپردن که اول راهه. قدم بعدی اینه که خودت رو از گناه پاک کنی.»

کمونیسته می‌گوید «چه‌طوری؟»

فضل‌الله می‌گوید «بایدغسل توبه کنی، بعد بیای من شهادتین رو یادت بدم.»

کمونیسته می‌گوید «من که لباس ندارم برم حموم.»

فضل‌الله می‌گوید «تو حمومت رو برو، غسلت رو بکن، بعد بیا لباس من رو بپوش.»

کمونیسته می‌گوید «یعنی لباس‌های خودم رو باید بندازم دور تا توبم قبول شه؟»

فضل‌الله می‌گوید «نه‌هه. اون‌ها رو هم بشور، بیا این‌جا با هم خشکش می‌کنیم، اگه خواستی می‌تونی دوباره تنت کنی.»

فضل‌الله می‌گفت «سلول ما قد یه حمام نمره بود. یه نفر هم نمی‌شد کفش دراز کشید خوابید. مجبور بودیم پامان را تکیه بدیم به دیوار. با هم قرار گذاشتیم یک بار من بشینم و اون بخوابه، یه بار او بشینه و من بخوابم.»

تازه اگر می‌توانستند سرما را طاقت بیاورند.

می‌گفت «دو نفرمون فقط دو تا پتو داشتیم. یکی رو باید می‌نداختیم زیمون، یکی رو رومون. شب و روز نداشتیم خلاصه. خواب و خوراک که اصلاً.»

کمونیسته را اعدامش نکردند. آزادش کردند. نمی‌دانم چه جوری. نمی‌دانم چی کار کرد که رفت. فقط رفت. فضل‌الله هم فقط همین را گفت. بعد گفت «برادر این بنده‌ی خدا رییس یکی ازشبعه‌های یکی از بانک‌های تهرانه.»

می‌آید می‌گردد او را پیدا می‌کند و می‌نشیند از «بِ» بسم الله تا «نونِ» والضالین ماجرای خودش و برادرش را براش تعریف می‌کند.

می‌گوید «شب اول که از زندان اومد خونه، دیدم بلند شد رفت وضو گرفت، اومد ازم جانماز خواست، جای قبله رو پرسید، رفت یه گوشه وایساد نمازش رو خوند. داشتم شاخ درمی‌آوردم، حاج آقا. هیچ وقت، از بچگی تا اون شب، نه نماز خونده بود، نه روزه گرفته بود، نه اصلاً خدا و پیغمبر رو قبول داشت. آقام به خاطر همین کارهاش خیلی از دستش شاکی بود. اصلاً ازش راضی نبود. آخرش هم با چشم انتظاری از دنیا رفت.»

دست فضل‌الله را می‌گیرد، اشک توی چشم‌هاش جمع می‌شود ومی‌گوید «چی به گوششش خوندی، حاجی جون، که از این رو به او رو شده؟ به من هم بگو.»

فضل‌الله می‌خندد می‌گوید «من که چیزی نگفتم. کاری هم نکردم. اگر هم گفتم، تا خودش با تموم وجودش نمی‌خواست، هیچ کس نمی‌تونست به زور وادارش کنه کاری بکنه که تا  حالا نکرده یا بهش اعتقاد نداشته.»

برادره می‌گوید «سر همین نماز خوندن همیشه مسخره‌مون می‌کرد. دلمون خون بود ازش. ولی حالا، بعد از رفتن بابا، با این شوق و ذوق ببینم، حاجی جون. اون که اصلاً نماز بلد نبود. شما یادش دادین؟»

فضل‌الله می‌خندد می‌گوید «من؟ تو اون زمان کم؟ اون جا؟ نه. فکر نکنم. خودش حتما! بلد بوده.»

به این جای ماجرا که رسید، از آن خنده‌هایی کرد که یعنی «حکایت تموم شده و چیز بیش‌تری نپرس که نمی‌گم.»

به نقل از اقلیم السادات شهیدی (همسر شهید)، قاصد خنده‌رو، ص ۱۷ تا ۱۹٫