از پنجره دیدم مشغول کاریه. با خودم گفتم: «نکند باز لباس می‌شوید؟» هر وقت چشم مرا دور می‌دید، شروع می‌کرد.

آخر من هم مادرم! دوست داشتم لباس بچه‌ام را بشویم. آن هم لباس جبهه‌اش را. رفتم تو حیاط که نگذارم. دیدم ناصر یک چوب بلال برداشته و دارد کفش می‌شوید. آن هم کفش‌های رنگ و رور رفته.

 به او گفتم: «شنیدم تو جبهه کامیون کامیون کفش و لباس براتون می‌یارن! پس این‌ها چیه که داری می‌شوری!»

گفت: اولاً این جوری نیست! دوما! گیرم که بیارن، می‌گی بریزمشون دور؟ برای من خوبن!»

گفتم: «پس بلند شو من بشورم!»

گفت: «خودم می‌شورم. هم تمیز می‌شن، هم ثواب می‌برم!»


رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۲۵٫/ راز نگفته، ص ۴۴٫