کفشهایش
صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت
به انبار هم رفتیم. رفت به مسؤولش گفت: «پنجاه جفت کفش میخواهم برای بسیجیها، ببری بدهی به همهشان.» جاشان را هم گفت. حالا چی؟ کفش خودش به لعنت خدا هم نمیارزید. دو کیلو یا بیشتر به تهاش رمل و ماسه و این چیزها چسبیده بود. پاره هم بود. یک جفت از آن کفشها را برداشتم برای ابراهیم.
عبادیان گفت: «پاش نمیکند.»
بردم گذاشتم جلو پای ابراهیم گفتم: «بپوشش!»
یک نگاه به کفش کرد خندید گفت: «اینکه مال من نیست. مال اینهاست.»
بسیجیها را نشانم داد گفت: «زبانم لال، بلانسبت، به ما میگویند فرمانده. اگر میگذاشتم بروم بسیجی شوم که خوب بود که. آن وقت میشد پوشیدش.»
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: علیاکبر همّت
پاسخ دهید