آن روز، سرمای زمستان با بوی خون و باروت در آمیخته و مظلومیت شهیدان، فضای جبهه را در خود گرفته بود. سعید تنها در سنگری کوچک نشسته و در اعماق وجود خودش سیر می‌کرد. سکوت غم‌انگیزی در منطقه حاکم بود و من دوست داشتم به هر طریقی این سکوت را بشکنم. رو به او کردم و گفتم: سعید جان! چقدر مانده تا به کربلا برسیم؟

با چشمان نافذش، نگاهی عمیق به من کرد و با لبخند گفت: «کربلای من همین‌جاست».

در حالی که به جوابش فکر می‌کردم، از او جدا شدم. هنوز فاصله‌ی زیادی از آن محل نگرفته بودم که صدای انفجار مهیبی مرا به خود آورد. برگشتم؛ از آن سنگر جز ویرانه‌ای و از سعید ملکی جز جسمی تکه‌تکه و خونین نیافتم.


 

منبع کتاب: رسم خوبان ۵ ـ ایثار و فداکاری ـ صفحه‌ی ۶۲٫/ یک جرعه آفتاب، صص ۴۸ـ ۴۹٫