یک شب قرار شد گروهی از برادران به محلی حمله کنند که افراد کومله و دموکرات در آنجا بودند و اسلحه وارد میکردند. درّهای بود که دو طرفش کوه بود. وسط درّه رودخانهای خشک بود که بسترش محل رفت و آمد ضد انقلاب بود. ما قبلاً آنجا را شناسایی کرده بودیم. در دو طرف رودخانه مستقر شدیم. هوا خیلی سرد بود، ۴۰ درجه زیر صفر. باید چند لباس روی هم میپوشیدیم تا گرم بمانیم که همین دست و پای آدم را برای عملیات میبست. درست نمیتوانستیم حرکت کنیم. برف زیادی باریده بود و ما حدود دو ساعت روی برف دراز کشیده بودیم و بدنمان یخ زده بود، طوری که اگر کسی از آنجا عبور میکرد، آنقدر کرخت بودیم که قدرت حرکت و تیراندازی نداشتیم. ناامید شده بودیم. در آن شرایط تنها کسی که قِبراق و سر حال بود و شرایط بسیار خوبی داشت، حمید بود.
او در جایی مستقر شده بود که بر تمام درّه مسلط باشد. ناگهان صدای رگبار شنیدیم. با شنیدن صدای رگبار به خود آمدیم و تا آمدیم تکان بخوریم و آمادهی درگیری شویم، سر و کلّهی حمید پیدا شد. آمد و خیلی خونسرد گفت: «کار تمام شد.»
او به تنهایی دشمن را به رگبار بسته و آنها را نابود کرده بود و این برای ما حیرتآور بود.
رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت، ص ۱۰۳ و ۱۰۴٫ / چریک، صص ۵۱ – ۵۰٫
پاسخ دهید