ابن سعد از عمر به حفص، از مالک بن دینار، از حسن نقل کرده است که:

یک زن یهودی، گوسفندی را به رسول خدا (ص) اهدا کرد؛ حضرت قسمتی از آن را گرفت و در دهانش بگردانید؛ سپس آن را انداخت وبه اصحابش فرمود: «دست نگهدارید که ران آن به من می‌گوید که مسموم است.» سپس به دنبال زن یهودی فرستاد و به او فرمود :«چه چیز تو را وادار به این کار کرد؟» او گفت: خواستم امتحانت کنم؛ چون اگر راستگو باشی، خدای متعال تو را بر آن آگاه می‌کند و اگر دروغگو باشی، مردم از تو راحت خواهند شد.

در حدیث دیگری از ابی سلمّه بن عبدالرحمن نقل کرده که گفت:

رسول خدا (ص) صدقه نمی‌خورد؛ ولی هدیه قبول می‌کرد، یک زن یهودی، گوسفند بریانی را به حضرت هدیه کرد؛ رسول خدا (ص) و اصحابش از آن خوردند؛ گوسفند گفت: من مسموم هستم. حضرت به اصحابش فرمود: «دست نگهدارید که گوسفند به من خبر داد که مسموم است.» آنان دست کشیدند؛ بشربن براء مرد؛ رسول خدا (ص) به دنبال آن زن فرستاد و فرمود: «چه چیز تو را به این کار وادار کرد؟» گفت: خواستم بدانم پیامبری یا نه؛ چون اگر پیامبر باشی، به شما ضرر نمی‌رسد و اگر پادشاه باشی، مردم از تو راحت خواهند شد. پس حضرت دستور داد او را  کشتند.

و در حدیث دیگری به چند سند از ابن عبّاس نقل کرده که گفت:

زمانی که رسول خدا (ص) خیبر را فتح کرد و مطمئن شد؛ زینب دختر حارث و برادر مرحب، که همسر سلّام بن مشکم بود، شروع کرد به جستجو نمودن که: محمّد (ص) چه چیز گوسفند را دوست دارد؟ گفتند: ذراع را. او رفت و بز ماده‌ای را که داشت،‌سر برید و آن را تمیز کرد و با یهود، راجع به زهر مشورت کرد؛ سپس سراغ زهری را گرفت که قابل علاج نباشد؛ چون همگی نسبت به آن سمّ مخصوص اتفاق نظر داشتند؛ پس گوسفند را مسموم کرد و ذراع‌ها و کفت آن را بیشتر به سم بیالود و چون آفتاب غروب کرد و رسول خدا نماز مغرب را با مردم خواند و بازگشت؛ ناگاه زینب را دید که جلوی پای حضرت نشسته است و از حال او پرسش کرد،‌زینب گفت: ای ابوالقاسم! هدیه برای شما آورده‌ام؛ پیامبر اکرم (ص) دستور داد آن را از او گرفتند و نزد او و اصحابی که حاضر بودند، از جمله بشر بن براء بن معرور، گذاشتند؛ رسول خدا (ص) فرمود: نزدیک بیایید و شام بخورید. رسول خدا (ص) ذراع را گرفت و مقداری از آن را در دهان گردانید و بشربن براء استخوان دیگری را برداشت و مقداری از آن را در دهان هاد؛‌وقتی که رسول خدا (ص) لقمه‌ی خود را بلعید، بشر بن براء نیز آنچه را در دهان داشت، فرو برد و سایر افراد نیز از آن خوردند؛ رسول خدا (ص) فرمود: «از غذا دست بکشید که این ذراع (و بعضی گفته‌اند این کتف) گوسفند به من خبر می‌دهد که مسموم است.» بشر گفت: سوگند به آن کسی که تو را گرامی داشته است! من همان وقت که لقمه کردم آنچه را خوردم، این را از آن فهمیدم؛ امّا چون دوست نداشتم شما را نسبت به غذایی که می‌خورید، بی‌میل کنم، چیزی به زبان نیاوردم؛ وقتی که آنچه در دهان داشتید، خوردید؛ من خود را بر شما ترجیح ندادم و آرزو کردم ای کاش! آن را که در آن تباهی است، نبلعیده بودید. بشر از جای خود برنخاسته بود که رنگش، مانند طیلسان (لباس سبز) شد و این درد، یک سال با او بود و روز به روز حالش بدتر شد تا فوت نمود؛ بعضی از راویان گفته‌اند: بشر از جای خود حرکت نکرده بود که فوت نمود؛ ابن عبّاس می‌گوید: مقداری از آن گوسفند، جلوی سگی انداخته شد، سگ خورد و همان جا مرد.

رسول خدا (ص) زینب دختر حارث را خواست و فرمود: «چرا این کار را کردی؟» گفت: درباره‌ی قوم من رسیدی به آنچه رسیدی! پدرم، عمویم و شوهرم را کشتی؛ با خود گفتم اگر پیامبر باشد، که ذراع به او خبر خواهد داد (و بعضی گفته‌اند) و اگر پادشاه باشد، از او راحت می‌شویم و دین یهود به وضع اوّل خود باز می‌گردد.

راوی می‌گوید: رسول خدا (ص) او را به صاحبان خون (ورّاث) بشر بن براء تحویل داد و آن‌ها او را کشتند و این نقل، صحیح است و رسول خدا (ص) قسمت کاهلِ خود (قسمت نزدیک گردن) را حجامت کردند به خاطر غذایی که خورده بودند؛ حجامت رسول خدا (ص) را شخصی به نام ابوهند با شخ و شفره (چیزی شبیه خنجر) انجام داد.

رسول خدا (ص) به اصحاب خود نیز دستور داد وسط سرهای خود را حجامت کردند؛ بعد از آن، رسول خدا (ص) سه سال زندگی کرد تا آن بیماری که در آن وفات یافت، برایش پیش آمد و در آن بیماری همواره می‌فرمود: «بر اثر غذایی که در خیبر خوردم، پیوسته رنجور بودم تا این که زمان قطع رگ گردنم (مرگم)‌ فرا رسید.» ورسول خدا (ص) شهید از دنیا رفت؛ درود و صلوات و رحمت و برکات و رضوان خدا بر آن حضرت باد.

 

 


قال ابن سعد:

أخبرنا عمر بن حفص، عن مالک بن دینار، عن الحسن: أنّ إمرأه یهودیّه أهدت إلی رسول الله (ص) شاه فأخذ منها بعضه فلاکها فی فیه ثمّ طرحها فقال لأصحابه: «أمسکوا فإنّ فخذها تُعلمنی أنّها مسمومه» ثمّ أرسل إلی الیهودیّه فقال: «ما حملک علی ما صنعت؟» قالت: أردت أن أعلم إن کنت صادقاً فإنّ اله سیطّلعک علی ذلک، و إن کنت کاذباً أرحت النّاس منک.[۱]

وقال أیضاً:

أخبرنا سعید بن محمّد الثّقفیّ، عن محمّد بن عمر، عن أبی سلمه بن عبد الرّحمن قال: کان رسول الله (ص) لا یأکل الصّدقه و یأکل الهدیّه، فأهدت إلیه یهودیّه شاهً مقلیّه، فأکل رسول الله (ص) منها هو و أصحابه فقالت: إنّی مسمومه! فقال لأصحابه: «ارفعوا أیدیکم فإنّها أخبرتنی أنّها مسمومه»، فرفعوا أیدیهم فمات بشر بن البراء، فأرسل إلیها رسول الله (ص)، فقال: «ما حملک علی ما صنعت؟» قالت: أردت أن أعلم إن کنت نبیّاً لم یضررک، و إن کنت مَلِکاً أرحت النّاس منک! فأمر بها فقّتلت.[۲]

و قال أیضاً:

أخبرنا محمبد بن عمر، حدّثنی إبراهیم بن إسماعیل بن أبی حبیبه، عن داود بن الحُصین عن أبی سفیان، عن أبی هریره، و حدّثنی محمّد بن عبدالله، عن الزّهریّ، عن عبد الرّحمن بن عبدالله بن کعب بن مالک، عن جابر بن عبدالله، و حدّثنی أبوبکر ابن عبدالله بن أبی عُقبه، عن شعبه، عن ابن عبّاس، زاد بعضهم علی بعض، قالوا: لمّا فتح رسول الله (ص) خیبر و اطمأنّ جعلت زینت بنت الحارث أخی مرحب، و هی إمرأه سلّام بن مِشکَم، تسأل: أیّ الشّاه أحبّ إلی محمّد؟ فیقولون: الذّراع! فعمدت إلی عنزٍ لها فذبحتها وصلّتها ثمّ عمدت إلی سمّ لا یُطنی، و قد شاورت یهود فی سموم، فاجمعوا لها علی هذا السمّ بعینه، فسمّت الشّاه و اکثرت فی الذّراعین والکتف، فلمّا غابت الشّمس و صلّی رسول الله (ص) المغرب بالنّاس أنصرف و هی جالسه عند رجلیه، فسأل عنها فقالت: یا أبا القاسم هدیّه أهدیتها لک، فأمربها النّبیّ (ص) فاُخذت منها فوُضعت بین یدیه و أصحابه حُضور أو من حضر منهم، و فیهم بشر بن البراء بن معرور، فقال رسول الله (ص) ادنوا فتعشّوا! و تناول رسول الله (ص)، الذّراع فانتهش منها، و تناول بشر بن البراء عظماً آخر فانتهش منه فلمّا از درد رسول (ص) لُقمَتَه از درد بشر ابن البراء ما فی فیه و اکل القوم منها، فقال رسول الله (ص): «أرفعوا أیدیکم فإنّ هذه الذّراع ـ و قال بعضهم: فإنّ کتف الشّاه ـ تُخبرنی أنّها مسمومه!» فقال بشر: و الّذی اکرمک لقد وجدت ذلک من اُکلتی التّی أکلت حین التقمتها فما منعنی أن ألفظها إلّا أنّی کرهت أن اُبغض إلیک طعامک، فلمّا أکلت ما فی فیک لم أرغب بنفسی عن نفسک و رجوت أن لا تکون از دردتها و فیها بغی! فلم یقم بشر من مکانه حتّی عاد لونه کالطّیلسان و ماطله وجعه سنّهً لا یتحوّل إلّا ما حُوّل ثمّ مات. و قال بعضهم: فلم یرِم بشر من مکانه حتّی توفّی، قال: و طُرح منها لکلبٍ فأکل فلم یتبع یده حتّی مات، فدعا رسول الله زینب بنت الحارث، فقال: «ما حملک علی ما صنعت؟» فقالت: نلتَ من قومی ما نلت! قتلت أبی و عمّی و زوجی فقلت إن کان نبیّاً فستخیره الذّراع، و قال بعضهم و ان کان ملکاً استرحنا منه و رجعت الیهودیّه کما کانت، قال: فدفعها رسول الله (ص) إلی وُلاه بشر بن البراء فقتلوها، و هو الثبت، واحتجم رسول الله (ص) علی کاهله من أجل الّذی قبض فیه جعل یقول فی مرضه: «ما زلت أجد من الأکله الّتی أکلتها یوم خیبر عداداً حتّی کان هذا أوانَ انقطاع أبهری»: و هو عِرق فی الظّهر، و توفّی رسول الله (ص) شهیداً، صلّوات الله علیه و رحمته و برکاته و رضوانه.[۳]

 

 

 


[۱] . الطّباقت الکبری ۲: ۱۵۴، تاریخ الذهبی ۲: ۴۳۶ مع اختلاف یسیر.

[۲] . الطّبقات الکبری ۲: ۱۵۴، سنن أبی داوود ۴: ۱۷۴ ح ۴۵۱۲ مع اختلاف و فی هذا المعنی روایات کثیره فراجع تاریخ الذهبی ۲: ۴۳۵ و المصادر الاخری.

[۳] . الطّبقات الکبری ۲: ۱۵۵٫